Monday, January 31, 2011

صداقت بچگانه

می پرسم مهدکودک چه کار کردید؟ می گوید: "ورزش داشتیم". می گویم ای وای، یادمان رفت لباس ورزش بپوشی. خانم معلمت چیزی نگفت؟ با بی تفاوتی می گوید: "چرا، گفتم یادمان رفت برنامه را نگاه کنیم".ا

بهش گفتم تا این کشتی گرفتن با همه را کنار نگذارد، کارتون اجازه ندارد ببیند. جواب داد که "رفتم فلان جا کارتون می بینم، فلانی که پیشم است کارتون می بینم، وقتی خوابیدید خودم سی دی می ذارم، ...". حرفش را قطع کردم و گفتم بهتر نیست به جای اینکه اینقدر به خودت دردسر بدهی، پسر خوبی باشی؟ گفت: "نه، پسر خوبی بودن خیلی سخت تره"!ا

رفته بودیم مهمانی خانه درسا کوچولو. پسرک ما اولش یک کم بی حوصله بود و نمی رفت بازی کند. آخر مهمانی پرسیدم دیدی چه دختر کوچولوی خوب و نازنینی بود؟ گفت: "آره، ولی من بعضی جاها خوب نبودم"!ا

راستی، ما آدم بزرگها دقیقا کجای جاده بزرگسالی صداقتمان را جا می گذاریم؟!ا

Friday, January 28, 2011

شنبه صبح

دیدم چند روز است که نیامده ام این طرف. گفتم چیزی بنویسم، ولی چون شنبه صبح انرژی منفی اینجانب بالا می باشد و اصولا حوصله خودم را هم ندارم، هیچ چیز به ذهنم نمی رسد. همیشه از اولین کلاس روز شنبه بیزار بودم. اصراری هم داشتند حتما یک درس مهم را در این وقت بگذارند. ا
یادم آمد............ جمعه صبحی را تصور کنید که تمام هفته در آرزوی خوابش بوده اید و سر صبح (یک چیزی در مایه های خروسخوان عاشورپور*) یک موجود دوست داشتنی با چشمهای نیمه باز می آید بیدارتان می کند و می پرسد که "دیشب خوابم برد بقیه فیلم چی شد؟". صدای خنده پدر گرامی در پس زمینه به گوش می رسد!

*عاشورپور: خواننده فولکولور گیلانی ا

Monday, January 24, 2011

معرفی کتاب

مدتها بود که می خواستم کتابهای خوبی را که در زمینه تربیت کودک استفاده کرده ام و هنوز هم خیلی وقتها بهشان مراجعه می کنم، معرفی کنم. حالا که مامان شیمای عزیز دنبال کتاب است، بهترین فرصت است. مطمئن هستم کتابهای خوب زیادی وجود دارند. این کتابها آنهایی هستند که من پیدا کرده ام. تا یادم نرفته است بگویم که حرف آخر را قضاوت مادرانه می زند! ا
***
همه کودکان تیزهوشند اگر ...، دکتر میریام استاپرد، دکتر سهراب سوری و امیر صادقی بابلان، نشر دانش ایران
همه کودکان سالم اند اگر ...، دکتر برنارد والمن، امیرصادقی بابلان و دکتر فرهاد سوری، نشر دانش ایران
راهنمای کامل تربیت کودک، الیزابت پنتلی، اکرم قیطاسی، موسسه انتشارات صابرین
آموزش موثر والدین، دکتر توماس گوردون، مهدی قرچه داغی، انتشارات جیحون
کودکان چیزی را می آموزند که با آن زندگی می کنند، داروتی لونولت و ریچل هریس، منیژه جلالی، نشر البرز
***
کسی پیشنهاد دیگری دارد؟

Sunday, January 23, 2011

Saturday, January 22, 2011

تولدت مبارک

سپاس گلم، برای این چهار سال بسیار زیبا که به ما دادی؛ برای اینکه اینقدر خوب و مهربانی؛ برای اینکه دوستمان داری و این فرصت را در اختیارمان گذاشتی که دوستت داشته باشیم؛ برای اینکه به ما بزرگترین خوشی دنیا را دادی.ا
تولدت مبارک، بزرگ عشق کوچک ما!ا

Wednesday, January 19, 2011

اولین خرید برای خانه

دیروز برده بودنشان تئاتر. وقتی برگشت، بیشتر از تئاتر از نانوایی رفتنشان هیجان زده بود. مراحل پخت نان را دیده بودند و یک بربری هم به هر کدامشان داده بودند که بیاورند خانه. خلاصه دیشب نانی را که رادین آورده بود، خوردیم!ا

دیشب ازش پرسیدم پدرش چه فوتبالی را تماشا می کند؟ گفت: قرمز اخوانستانه، سفید هم ترکیه تیمبرلنشه (قرمز ایران و سفید امارات بود)! درکل رادین طرفدار نظریه هرگز نگو نمی دانم هست.ا

Sunday, January 16, 2011

Saturday, January 15, 2011

یک روز برفی در خانه

دیشب با برف خوابیدیم و صبح با برف از خواب بیدار شدیم. تمام مدرسه های تهران تعطیل شده است. شانس آوردم مادربزرگم پیش ماست و الان رادین در خانه است و منتظر است فیلمهای مامی تمام شود که نوبت کارتون او بشود (در خانه که می شود به رای هم احترام گذاشت)! ا
چند روز پیش رفته بودیم خرید و رادین داشت تلفنی با مامان فاطی حرف می زد. آقای مسنی با قیافه پدربزرگها آمد و پرسید با کی حرف می زنی؟ مامان رادین هم به جایش جواب داد و خلاصه آن بابابزرگ و این مامان یک کم درمورد نوه ها و مامان بزرگ و بابا بزرگ ها حرف زدند و بعدش هم هر کدام راه خودشان را رفتند. یادم افتاد خاله شیلا که سالهاست در آلمان زندگی می کند، وقتی دیده بود که چند تا خانم جوان رادین را ناز کردند و باهاش حرف زدند، با تعجب پرسیده بود آشنا بودند؟ و بعد هم گفته بود چه عجیب (می توانید با صدای احمد شاملو در شازده کوچولو بخوانید)!ا
راستی حالا دیگر حسابی تلفنی حرف می زند و گزارش می دهد. چند روز یکبار با مانا هم حرف می زند و من عاشق گزارشهایش هستم: "برف اومد، من دستکش و چکمه پوشوندم. گلدون بزرگه برگاش ریخته، من آبش می دم خوب بشه. می دونستی تولدمه؟ رفتم خونه سام و رسا، ...".

اپی نوشت: هوا خیلی سرد است و مردم در بعضی مناطق ایران مشکل تامین سوخت دارند. خیلی از بچه های کوچولو امروز سردشان است:(ا

Thursday, January 13, 2011

پدر و پسر

پدر پسر را برده است آرایشگاه مخصوص کودکان. قرار است فقط موهایش را مرتب کنند و خیلی کوتاه نکنند. بعدش قرار بود بروند سی دی کارتونی غیرخشن بخرند (نوشته بودم سی دی های خشن تا اطلاع ثانوی تعطیل شدند؟). پدر زنگ زد که پیدا نکردیم و تو بخر. به یک دقیقه نرسیده بود که دوباره زنگ زد که خودمان می خریم (صدای جیغ در پس زمینه شنیده می شد)! گفتم ممکن است دیر برسم، شما ناهارتان را بخورید. گفتند منتظر می مانند و احتمالا در دلشان گفتند کی حوصله میز چیدن و برچیدن دارد؟ راستی امروز میز صبحانه را پسر چید. ا

Wednesday, January 12, 2011

شور دانش

نمي دانم چرا هر از گاهي شور دانش‌اندوزي مرا مي‌گيرد و وسط اين همه كار و گرفتاري سمينار ثبت نام مي‌كنم. بماند كه از روز قبلش همه جور كار براي فردا پيش مي‌آيد و بلاخره يك جوري راست و ريسش مي‌كنم. سر سمينار هم كه براي چند دهمين بار به اين نتيجه مي‌رسم كه سر كلاس نشيني (گيرم كه صندلي‌اش هم شيك باشد) از يك سني به بعد كار بسيار شاقي است. آخرش هم وسط كار به دليل حجم تلفنهاي دفتر و مشكلات لاينحلي كه همان روز بايد پيش بيايد،‌ برمي گردم دفتر. اين وسط تنها حسنش اين است كه رادين از اينكه به‌موقع برگشته‌ام غافلگير مي‌شود و من هم يك كم خالي مي‌بندم كه دلم براي تو تنگ شد و زود برگشتم!ا

Monday, January 10, 2011

بالش مبل

خانه، داخلی، روز.ا

بعضی روزهایی که زودتر از من خانه آمده است و پیش شهین خانم مانده است، به محض باز کردن در می بینم که هر دوتایشان به تکاپو افتاده اند که بالشهای مبل را که رادین این ور و آن ور انداخته است، مرتب کنند. صدای بامزه اش را می شنوم که می گوید: "زود باش، مامانم اومد". بقیه اش بستگی به میزان و شدت پرت شدگی بالشها دارد. اگر زود رفع و رجوع بشود، که با لبخند و همان حالت بدو بدوی همیشگی به پیشوازم می آید و اگر اوضاع خیلی خراب باشد، یک گلوله ای می بینم که به سرعت به زیر میز نهارخوری (حتی یک بار زیر تخت ما) می رود و منتظر عکس العمل من می ماند. من هم به روی خودم نمی آورم و آنقدر دم در لفتش می دهم که آخرین بالش هم سرجایش قرار بگیرد. بعد می روم و به به چه چه می کنم که چه پسر گلی دارم که در نبود مامانش اینقدر خانه را مرتب نگه می دارد و در حالی که جانش زده ام و مدام بوسش می کنم، صحنه را ترک می کنیم.ا

این نمایش هر چند روز یکبار تکرار می شود!ا

Saturday, January 8, 2011

تهران سپیدپوش

تهران سپیدپوش را، البته تا قبل از اینکه تهران گلی شود، خیلی دوست دارم. امروز بیدار کردن رادونک خیلی آسان بود، جمله جادویی "داره برف میاد" کار خودش را کرد! اولین سوالش هم این بود که تولدم کی هست؟ از اینکه می تواند چکمه اش را بپوشد هیجانش بیشتر هم شده بود. یاد بچگی افتادم، برف چه ذوقی دارد در آن دوران؛ یادش به خیر!

پی نوشت: نمی دانم وقتی بچه های ما بزرگ شوند، باورشان می شود که زمانی دبیرستان ها را هم به خاطر شدت بارش برف تعطیل می کردند؟ ا

Friday, January 7, 2011

خبرگزاری رادین

به مانا نگفتم من هم مریض شدم، صدایم هم که نشان نمی داد. گفتم راه دور است، نگران نشود. فکر این را نکرده بودم که رادین در جواب مانا که پرسید حالت خوب شده است، می گوید: "من خوب شدم، حالا مامانم گرفته"! ا

پی نوشت: دکتر دندانپزشک خیلی خوب بود. رادین که حسابی خوشش آمده بود. پیشنهاد می کرد که شش ماه یک بار بچه ها فلوراید بزنند تا از پوسیدگی دندانهایشان جلوگیری شود.ا

Wednesday, January 5, 2011

راهکار جدید برای کاهش عذاب وجدان مادرانه

امروز بعد از سه روز استعلاجی درمنزل رفتی مهدکودک! اصلا هم صبح دوست نداشتی بروی و با گریه و اوقات تلخی رفتی (البته یک ساعت بعد که زنگ زدم، خوشبختانه هیچ مشکلی نداشتی). بعدش هم که مجبور شدم بیاورمت شرکت و برایت کارتون گذاشتم تا جلسه ام تمام شود. حالا هم که کار من تمام شده است، باز نمی توانیم برویم خانه. چون برایت وقت دندانپزشک گرفته ام که نزدیک شرکت است و باید یک ساعتی اینجا بمانیم. اگر گفتی الان داری چه کار می کنی؟ تخت برای خودت گرفتی خوابیدی! از خانه برایت پتو آورده ام و دو تا صندلی را به هم چسبانده ام و تو رویش داری هفت پادشاه را خواب می بینی. من هم سرشار از یک حس خوبم که تو داری استراحتت را می کنی و عین خیالم نیست دیگرانی که بیرون این اتاقند، دراین مورد چه فکری می کنند! ا