Tuesday, November 29, 2011

چهارشنبه صبح ما

چهارشنبه‌ها روز اسباب‌بازي بردن است. اين يعني اين‌كه سرحال‌تر از بقيه روزهاست و در عين حال سر صبحي بايد بگرديم ببينيم چه اسباب‌بازي آقا مي‌پسندد كه ببرد. هم دوست داشته باشد، هم امكان گم شدنش نباشد. هم بزرگ نباشد، هم كوچك نباشد. هم اين هم اون . هر چه هم مي‌گويم از شب قبل انتخاب كن، مي‌گويد: "نگران نباش، صبح تصميم مي‌گيرم"!ا

***

از لاك‌هاي پررنگ خوشش مي‌آيد، به‌ويژه قرمز و سرخابي. ديشب بهم مي‌گويد: "ازدواج كردم چند تا از اين لاكاتو بده ببرم. خيلي خوشرنگند"! ا

***

Thursday, November 24, 2011

آغاز مهمانی های دوستانه

فردا تولد دوستش دعوت است، به همراه مادر مهربان! گزارش واقعه در راهست.ا


***
فردا نوشت: تولد بچه گانه خوبی بود. این روزها در خیلی از تولدها یک نفر شعبده باز یا قصه گو برای سرگرم کردن بچه ها می آورند که تولدها را هم جالب می کند و هم کار میزبان را راحت. خلاصه رقصیدند و نمایش تماشا کردند و آواز خواندند و خرابکاری هم نکردند! راستی این اولین تولد یک دوست مدرسه ای بود.ا






Tuesday, November 22, 2011

رادین به مهد بی علاقه شده است. نمی دانم اقتضای سنش است یا مساله چیز دیگری است. دوست دارد دیر برود و زود بیاید که شدنی نیست. فکرم را مشغول کرده است.ا


به مانا گفته است وقتی زن و بچه دار شد، بله زن و بچه دار، سی دی های کارتونش را به دوستانی که به خانه اش می آیند، می دهد. در ضمن دوست دارد دو تا بچه داشته باشد، یک دختر و یک پسر. ولی خودش همین جور تکی خوب است!ا


آنقدر از دیدنم ذوق کرد که خستگی سفرم یادم رفت. در ضمن نگارش این چند خط به این معنای خوش است که چرخهای هواپیما باز شد و هواپیما دچار سانحه دیگری نیز نشد! البته خلبان اطمینان داده بود که "هیچ نگرانی وجود ندارد و مسافران گرامی به سلامت به مقصد خواهند رسید"! البته وقتی به یکی از همکاران گفتم، خاطره جالبتری تعریف کرد از خلبانی که در آخر هر صحبتش در طول پرواز اضافه می کرد که "نکش خداست" (با ضم کاف)!ا

Saturday, November 19, 2011

دلتنگ

مامانش دارد می رود کارگاه، اولش ذوق کرد یا به قول خودش هیجانی شد که دو شب با بابایی جلوی تلویزیون می خوابند. ولی از دیشب هی یادش می افتد و دلش تنگ می شود و می آید به مامان می چسبد و دل مامان را هی قلوه کن می کند!ا

***

جدید: "من پیشنهاد می کنم نهار نخورم!"ا

Tuesday, November 15, 2011

فعالیت فرهنگی

آخ که ما چقدر تعطیلی وسط هفته را دوست داریم!ا


امروز رفتیم کاخ موزه سعدآباد. موزه های اصلیش را داشتند بازسازی می کردند، ولی خوب آنجا آنقدر جا برای دیدن دارد، که چهار ساعتی ماندیم. رادین هم بهش خوش گذشت، البته مقادیر معتنابهی غرغر بابت پیاده روی کرد که خوب، عادی است! در راستای ادامه فعالیتهای فرهنگی، یک ساعت دیگر رادین می رود خانه مانا پدرجون و مامان و بابا می روند کنسرت. جای شما خالی!ا

Friday, November 11, 2011

عشقولانه

صبح بيدار شده است و همان‌طور ژولي پولي بابايش را برده است يك پوستر ترانسفورمر (براي آنها كه نمي‌دانند يك سري موجودات بي‌ريخت فضايي) و دو تا برچسب آن را بهش داد و گفت: "اين هم كادوي تولدت". بعد هم رو به من كرد و گفت: "ببخشيد ماماني، هيچ چيز دخترونه نداشتم به شما كادو بدم". ا

وقتي ديرتر داشت در درست كردن سالاد الويه بهم كمك مي‌كرد، گفت: "خوب مامان، اين هم چون كادو برات نداشتم كادوي شما"!ا

آخر مي‌شود عاشق اين بچه نبود؟!آخر

پي‌نوشت: متاسفانه هيچ عكس قابل ارائه‌اي از رادونك در تولد مامان و بابايش وجود ندارد، يا دارد شكلك در‌مي‌آورد يا ماسك بتمن يا اسپايدرمن زده است! درضمن هنگام يك‌سري عمليات ژانگولار دماغش خورد به ميز و خون آمد. ا

Wednesday, November 9, 2011

صفت برتر

من از رسا بزرگم، ولي از سام كوچيكم!ا

بابام گفته همه ميوه‌ها مفيدترند!ا

پي‌نوشت: آخرين باري كه آبان‌ماه در تهران برف آمد، كي بود؟ من يادم نمي‌آيد.ا

پي‌نوشت2: به‌جاي فصل سرد، برف اومد. (رادين)ژي

Saturday, November 5, 2011

وقتي پشت كوچولوي مامان باد مي‌خورد

امروز صبح با حالت نيمه گريان:ا

ميشه با خانم مديرم صحبت كني بگي خيلي به من كار ندند؟ آخه شبا نمي‌تونم خوب بخوابم، خسته‌ام. به خاطر اين خيلي نگرانم!ا