Monday, July 30, 2012

امان از دست این بچه ها

نزدیک افطار بود و بابایی داشت دعای مورد علاقه اش را گوش می داد. یکهو رادین گفت "چی میگه؟ میگه رب انار؟". وسط خنده برایش توضیح دادیم که نه، این دعاست و این را نمی گوید. حالا مگر ول می کرد! گفت: "اینا، الانم گفت آش انار. درس آشپزی میده"!ا

Friday, July 27, 2012

Thursday, July 26, 2012

گزارشگر ویژه

مامان یه چیز، نه دو چیز،  نه سه چیز بگم؟ اول یه خبر خوشایند کننده است: من شامم رو تا ته خوردم. دوم اینکه من دستشوری دارم. سوم اینکه باید سه بار بلزم رو بزنم، چون سه روزه نزدم. کمکم می کنی؟



Sunday, July 22, 2012

پیش درآمد یک مهمانی

دخترعمه ام از صبح مهمان ما بود و من هم سخت مشغول رد و بدل کردن ماجراهای سه سال گذشته و در عین حال تدارک مهمانی شام شب. ساعت هفت غروب بود که کارهایم تمام شد و خواستم یک کم بنشینم. دیدم به طرز مشکوکی از رادین صدا در نمی آید. رفتم به اتاقش و خشکم زد. تمام کمد لباسش را ریخته بود بیرون و حتا لباسها را از رخت آویز هم درآورده و روی زمین پخش و پلا کرده بود و در آرامش داشت کمدش را مثلا مرتب می کند. در آن لحظه احساسات متضادی داشتم: خودم را بزنم، او را بزنم، داد بزنم،... . بعد هم راه حل ارائه داد که "الان یک جا قمبلش کنیم تا بعد مرتب کنیم"!ا

Wednesday, July 18, 2012

Friday, July 13, 2012

دو بچه متفاوت

دو شب گذشته دو مهمانى مختلف دعوت بوديم و دو تا بچه متفاوت در آن دو شب داشتيم. شب اول خانه دوستش بود (ديگر آنقدر هويت اجتماعى دارد كه ارتباطات خانوادگى جديد ايجاد كند) و يك بچه جهنده بازيگوش و پر سر وصدا بود. شب بعد تنها بچه يك جمع غريبه بود كه نه صدايش در مى آمد، نه چندان حركت مى كرد! خلاصه حد وسط ندارد اين بچه ما!ا

Monday, July 9, 2012

هيچ وقت نريز، هيچ وقت نريز

وردى جادويى همراه با اندكى پيچ و تاب براى نجات دادن ما در چند قدمى رسيدن به دستشويى (معمولا در آسانسور)ا

Sunday, July 8, 2012

زبان دراز من

بهش گفتم كه اول اتاقش را مرتب كند و بعد كارتون صبح‌گاهي (كارتون دو حالت دارد: صبح‌گاهي و بعدازظهرگاهي) را ببيند. گفت كه "مگر شهين خانم امروز نمي‌آيد؟ مرتب مي‌كند". گفتم كه چه ربطي دارد؟ مي‌آيد كه به من كمك كند. تو خودت اتاقت را بايد مرتب كني. تازه بعدش هم غر نمي‌زني كه جاي همه چيز را عوض كرده است! گفت: "آخه برا قشنگي مي‌آد؟ بذاريمش تو گلدون؟"!ا 

Thursday, July 5, 2012

در واقع

قرار بود با پدرش بروند سی دی بخرند. دیدم دیر شده است و رادین هم خیلی پکر است. گفتم که خودم می برمش. ازش راه را پرسیدم، گفت که "در واقع باید بریم طرف آنجایی که شال می خری همیشه". وقتی هم از در خارج شدیم، جهت را نشان داد و گفت: "در واقع از این طرف"! عاشق این کلمه های قلمبه سلمبه است!ا