Sunday, May 31, 2009

سافاری

دیروز بالاخره بردیمش سافاری. خیلی جالب بود و ما هم حسابی خوشمان آمد. یعنی رسما به نام موسی به شکم عیسی بود! همه با ماشین خودشان می رفتند وسط حیوان ها. طراحی و مدیریت چنین جایی واقعا کار می برد. رادین از شیر، شترمرغ، زرافه و کرگدن خیلی خوشش آمد. خیلی هم دنبال قورباغه گشت که ندید! در ضمن از اتوبوس سواری هم خیلی هیجان زده شد!ا
1
پی نوشت: لطفا معادل فارسی برای سافاری پیشنهاد شود.پی

Friday, May 29, 2009

زندگی زیباست

به قول بابام، شدم باغچه گلی! ولی مامانم می گه گل گلی !ا




Wednesday, May 27, 2009

این روزها

این روزها از آن روزهایی است که ما مردم دوباره با تمام قوا یادمان می افتد که مملکتی داریم و پرچمی و باید برایش کاری کنیم. نمی دانم وقتی تو بزرگ شدی اوضاع از چه قرار است. خدا کند آنقدر خوب باشد که ... . ولش کن، خودت به موقعش خواهی فهمید و راه خودت را پیدا خواهی کرد. بگذار فعلا بزرگترین سردرگمی ات، همان پازل 12 تکه مکعبی ات باشد.ا
پی نوشت: راستی دوستان رادین چه رنگی اند؟پی

Tuesday, May 26, 2009

میز صبحانه را آماده کردم و رادین و فربد را صدا کردم که "بفرمایید صبحانه". رادین با خوشحالی پرسید" یعنی منم بفرمایید صبحانه؟ آخ جون!"ا

Monday, May 25, 2009

تجربه شناخت حیوانات

انسان هر چه کوچکتر است، با سایر آفریده ها بیشتر در صلح است. بین آدمها که فرق نمی گذارد، هیچ؛ بین آدم و غیر آدم هم گاهی تفاوتی نمی بیند.ا

مامان: وای چه هاپوی خوشگلی!ا
رادین: مثل منه!!ا

بابا: تو میمون منی؟
رادین: نه من قورباغه ام!ا

مامان: پسرم چرا اینجوری می کنی؟
رادین: آخه من کرگدنم!ا
ااا
رادین در حالی که پایش را آورده است بالا که بند کفشش را ببندیم: بوووووو! بووووووو! (به زبان فیلی یعنی بند کفشم را ببند)ا
ااا
پی نوشت: فردا قرار است ببریمش سافاری. از آن به بعد معلوم نیست چه می شود.پی
را

Sunday, May 24, 2009

قندک و مامانش

امروز رفته بودیم پیاده روی و نهار هم در یکی از این رستورانهای خوشگل کنار پیاده رو خوردیم. به ما که خیلی خوش گذشت، ولی فکر کنم قندک و مامانش یک کمی رفتند تو اعصاب میز بغلی. اولش که مامانه از گارسن خواهش کرد سایه بان را باز کند، نکند رادونک آفتاب زده شود (از قیافه خانومه بعدش فهمیدیم که می خواسته است آفتاب بگیرد). بعدش هم که رادین حسابی سرحال آمده بود و مدام صورتش را می چسباند به صورت من و بغلم می کرد و هی می گفت: دوستت دارم و مامان هم جوابش را می داد و غش غش می خندیدند (قیافه خانومه از آن مدلهای "اه چه لوس" شده بود). آخرش هم که رادین خیلی به اشتها آمده بود و خودش هم می خواست غذایش را بخورد، تند تند غذایش را با یک دست می گذاشت روی چنگال و بعد با همان دست زیر چنگالی را که توی دست دیگرش بود می گرفت و می برد به دهنش. وقتی من و فربد هم هی تشویقش می کردیم که آفرین، چه پسر خوبی، بازم بخور دیگر برنگشتم قیافه خانومه را نگاه کنم!ا
ماجر

Friday, May 22, 2009

ستاره مامان


اثر تماشای دو ساعت فینال آمریکن آیدل! و این شما و این ستاره جدید... ا

Thursday, May 21, 2009

اعلام استقلال: یک قدم به جلو

همیشه مادرم می گوید مشکلات بچه ها با خودشان بزرگ می شود. حالا حکایت آقا رادین ماست که در راستای بزرگ تر شدن یک هفته است که می خواهد "خودم، خودم" غذایش را بخورد و تا می خواهم کمکش کنم داد می زند "نه، اصلا"؛ تا وقتی که حواسش پرت چیز دیگری شود یا حوصله اش سر برود. در نتیجه علاوه بر انرژی که باید صرف غذا دادنش بشود، بعد غذا هم دو سه برابر تمیزکاری داریم! ا
راستی امروز خودش برای اولین بار جوراب پایش کرد. ا
داشت یادم می رفت، پریروز که خواستم کاپشن سبزش را تنش کنم، رفت کاپشن قرمزش را آورد و خودش پوشید و دم در منتظر ایستاد.دا
پی نوشت: دیروز که رادین جز چیپس حاضر نشد هیچ چیز بخورد، بابایی متوجه شد چرا مدتی است چیپس از سبد خرید خانوار ما (!) حذف شده است. دقیقا به همین دلیل پفک (یا به قول رادین چی توز) تقریبا یک کیلویی هم که به خواست رادین و توسط بابا خریده شده بود، ته یکی از کابینت ها گم و گور شد!ا

Tuesday, May 19, 2009

آها

آخ که من عاشق آن "آها" گفتنت هستم، وقتی دنبال یک چیزی می گردی و ناگهان پیدایش می کنی؛ آن موقع هایی که می گویی: "پس این کجاست؟ آها اینجاست، پیداش کردم"!ا
پی نوشت 1: متاسفانه دیر شده بود و نتوانستم امتحانم را به اینجا منتقل کنم، لطفا دعاهایتان را برای ترم بعد منظور بفرمایید. ا
پی نوشت 2: اینجا به صورت رسمی ورود خاله مریم را، که حق ویژه ای به گردن رادین دارد، به جمع کامنت گذاران پیدا خوش آمد می گویم (واقعیتش این است که تصمیم گرفتم از این به بعد خودم کامنت هایش را که برایم ایمیل می کند اینجا منتقل کنم. مگر اینکه خودش از اسمی که برایش انتخاب کردم خوشش بیاید و قبول زحمت کند).ا

Sunday, May 17, 2009

امتحان

من دوباره امتحان دارم، حدود دو هفته دیگر و هیچ هم آمادگی ندارم. دیروز که در حین درس خواندنم، رادین کنار من وول می خورد و حرف می زد و از سر و کول من بالا می رفت، به این فکر افتادم که باید به تعداد بچه ها به مادرها نمره اضافه تر بدهند. فقط هنوز تصمیم نگرفته ام چند نمره (احتمالا بعد از امتحانم می فهمم)!ا
ا

آموزش زبان

از دو هفته پیش شروع کردم چند تا کلمه انگلیسی بهش یاد بدهم. فکر کنم سنش مناسب باشد. کاملا هم فرق انگلیسی و فارسی را تشخیص می دهد و فکر نکنم قاطی کند. حالا ببینیم چطور پیش می رویم.ا

Friday, May 15, 2009

هدیه روز مادر

اینجا چند روز پیش روز مادر بود. مامانی رادین هم یک جفت گوشواره کادو گرفت. به رادین گفتم یکی را تو برام خریدی، یکی را بابا. گفت: "نخیر، هردوتاشو من خریدم". تا آخر شب هم هروقت یادش می افتاد، می آمد و می گفت: "هر دو تا گوشوارتو من رفتم اونجا خریدم"!ا
پی نوشت: یک زبان بازی شده است که خدا می داند. امروز آمده است صورتم را ناز می کند و می گوید: "تو مثل گلی". بابایش هم زود پرسید من چی، گفت: "تو هم مثل گلی"!ا

Thursday, May 14, 2009

دسکتبال

به نظرم می آید که قبلا درمورد شوتبال نوشته بودم؛ رادین به فوتبال می گوید شوتبال. حالا بعضی وقتها که با دست چیزی را پرت می کند یا دیروز که دمپایی های من را کرده بود توی دستهایش، می گوید "دارم دستکتبال می کنم". جالبش اینجاست که تا حالا کلمه بسکتبال را به کار نبرده است.ا

Wednesday, May 13, 2009

یک نمایش خانگی

مامان: رادین جان بیا تخم مرغ بخور.ا
رادین با حالتی ملول که در کسری از ثانیه دچارش شده است: "من مریضم. حالم داره بد می شه. من رفتم بخوابم"!ا
مامان با قیافه ای متعجب که این بازیها از الان؟!ا

Tuesday, May 12, 2009

ترس از ناشناخته ها

رادین خیلی از صداهایی که منشا آن را نداند، اذیت می شود یا حتی می ترسد، مثلا صداهایی که از خیابان بیاید یا صدای آژیر آتش نشانی. فکر کنم همان است که در آدم بزرگها می شود ترس از ناشناخته ها. ا
اینجا هم نمی دانم همه جا مرسوم است یا فقط در ساختمان ما، هر دو سه هفته یکبار سیستم آتش نشانی را امتحان می کنند و کلی ما باید برای رادونک توضیح بدهیم که خبر خاصی نبود. امروز که به سلامتی دیگر مانور بود، جوری که خودش گوشش را می گرفت کافی نبود، من هم باید گوشش را می گرفتم! البته یک فایده هم داشت، بدون جیغ و داد حاضر شد برود دستشویی، چون تنها جایی بود که صدا کم بود!ا

Sunday, May 10, 2009

همیار پلیس کوچک ما

آنقدر رادین پشت چراغ قرمز غر زد و هی گفت: "برو جلو / برو عقب (آن وقتهایی که صفتها برعکس می شود) / برو روبرو" که بالاخره برایش توضیح دادیم که پشت چراغ قرمز باید ایستاد تا سبز شود. حالا از ده متری که چراغ قرمز می بیند، می گوید "وایسا، چراغ گرمزه" یا وقتی چراغ سبز می شود و منتظریم که راه باز شود که مثلا بپیچیم به چپ، دادش در می آید که "چراغ سبز شد، برو دیگه"!ا
خلاصه اصل ماجرا زیاد تغییری نکرده است.ا
پی نوشت: برای دوستان خارج نشینمان باید بگویم که همیار پلیس طرح جدید پلیس راهنمایی و رانندگی بوده است برای آموزش قوانین رانندگی به بچه ها که موقع رانندگی پدر مادرها مراقب رعایت قانون باشند.ا

Saturday, May 9, 2009

کمک مامان

امشب برای اولین بار در جمع کردن میز غذا به من کمک کردی؛ وقتی خودت یک پیش دست را برداشتی و آوردی توی آشپزخانه. چه مزه ای داد!ا

Friday, May 8, 2009

بازی های حین خواب

همانطور که پیشتر نوشته بودم، تا همین چندماه پیش خواباندن رادین مصادف بود با کلی لگد خوردن ناشی از ورجه وورجه رادونک و نیشگون گرفته شدن ناشی از گل کردن محبتش. این آخری ها که دیگر از اول می گذاشتمش توی تخت خودش، وقتی خوابش می گرفت می رفت زیر بالش خرسیش تا وقتی که یکبار صدای قصه خواندن بالش سخنگو درآمد و ترسید و بعد از آن، تا می رفت بخوابد، بالش را می داد به من که بگذارم روی تخت خودمان! خوب تا اینجا دوره خاطرات قبلی بود! ا
و اما، اینجا که آمدیم خودش پیشی اسباب بازیش را برد توی تختش و همچنان بدون آن نمی خوابد. مساله دیگری نبود تا هفته پیش که گرفتاری پتو پیش آمد. ماجرا از این قرار بود که باید پتو را تا زیر گلویش صاف می کشیدم بالا و پیشی را هم زیر همان پتو دم دستش می گذاشتم تا بخوابد. بعد چون نمی تواند وول نخورد، پتو بهم می خورد و مدام جیغش درمی آمد که بیا و پتویم را درست کن. ا
حالا دو سه روز است به جای آن کار، توی تخت می نشیند و پتو را می کشد روی پایش و پیشی اش و شروع می کند به حرف زدن برای پیشی تا خودش خوابش بگیرد. تا اینجا مشکلی نیست، مشکل از آنجا شروع می شود که دو دقیقه به دو دقیقه به یک بهانه ای مرا صدا می کند!ا

Thursday, May 7, 2009

روز بی کارتون

امروز قرار است رادین به دلیل شیطنتهای زیاد دو سه روز اخیر، کارتون تماشا نکند. یک جورهایی تنبیه دسته جمعی است، چون حالا ما باید جور تلویزیون را هم بکشیم! ولی خوب نمی شد دیگر فقط تهدید کرد، باید می دید که تهدیدها گاهی واقعیت هم پیدا می کنند!ا
پی نوشت: از صبح کلمه "یارو" افتاده توی دهنش و هی می آید و می گوید "اون یارویه کو اون تو شیر می ذاری؟" یا "اون یارویه کو باهاش جارو می زنی؟" و اگر جوابش را ندهم، می گوید "مامان با تو هستم"! ا

Tuesday, May 5, 2009

بچه ها

میز نهار را چیده بودم، چون خیلی از میز غذا (تاکید می کنم میز غذا نه خود غذا) خوشش می آید، شروع کرد به دست زدن و گفت: "آخ جون، شام. بچه ها بیاین شام بخوریم"!ا

Monday, May 4, 2009

وقتی رادین کفشها را مرتب می کند

خوب وقتی من همش می رم بغل مامانم، کفشامم باید برند بغل کفشای مامانم دیگه!ا

Saturday, May 2, 2009

انگشت اتهام

در وبلاگ مادر دیگری دلایلش را می خواندم در مورد اینکه وظایف اجتماعی اش، وظیفه مادری اش را کمرنگ نمی کند. البته این نوشته هم پاسخی بود به یکی از کامنت هایی که مورد کم کاری این مادر و اولویت دادن کارش به بچه اش اظهار نظر کرده بود (بماند که از نظر من چرت گفته بود). من هیچ وقت نتوانستم با کسانی کنار بیایم که برای توجیه خودشان نزد خودشان، راه و روش متفاوت دیگران را زیر سوال می برند. امیدوارم دست کم بتوانم به پسرم یاد بدهم که قضاوت کردن درمورد دیگران آنقدر سخت است که بهتر است زیاد سراغش نرود؛ در ضمن تا کسی هم ازش نظر نخواسته است، نظر ندهد!ا

کوچولو کوچولو

این اصطلاح که به زودی من و بابایی به آلرژی حاد نسبت به آن دچار می شویم، یا شده ایم و خبر نداریم هنوز، یعنی اینکه غذایی که بهم دادید گنده بود (باور کنید اصلا گنده هم ممکن است نبوده باشد) و برای همین من به حالتی شبیه عق زدن تفش کردم بیرون و حالا کوچولو کوچولو بدید. خلاصه غذا دادن به رادین هم آدابی دارد.ا
جالب اینجاست که دیروز داشت با پدرش بازی غذا خوردن می کرد و مثلا داشت غذا می خورد، یکهو همان حالت تهوع بهش دست داد و در جواب تعجب پدرش گفت: "گنده بود"!ا