Friday, October 30, 2009

هشت هشت هشتاد و هشت

مگر مي‌شود امروز چيزي ننوشت؟! پس مي‌نويسيم:ا
1
امروز با خاله رورو حرف زدم، ولي يادمان رفت در اين مورد به‌هم يادآوري كنيم. به احتمال زياد چون از تاريخ ميلادي استفاده مي‌كند، اصلا نمي‌دانسته است.ا
1
امروز با رادين رفتيم تا از خاله مريم خداحافظي كنيم كه چمدانش را بست و دو روز بعد از عروسيش سوار هواپيما شد تا به جمع خارج‌نشينان بپيوندد.ا
1
سالها پيش يكي از دوستان مامان، عمو حميد، قرار گذاشته بود كه در اين تاريخ تمام آن جمع در هتل هما دور هم جمع شوند. چند روز قبل قرار گذاشتيم كه سه نفر باقي‌مانده آن گروه در ايران با خانواده‌هايشان سر قرار حاضر شوند كه ما به‌دليل كسالت بابا نتوانستيم برويم، ولي خوب در مقياس فاصله‌هاي كره زمين قابل چشم‌پوشي است.ا
1
ديروز براي چندصدمين بار به اين نتيجه رسيدم كه تو بي‌نهايت شيرين و بامزه‌اي.ا
1
ديشب متوجه شدم كه بيستمين دندانت هم درآمده است.ا

Monday, October 26, 2009

مرد و گریه

پسر گلم، همیشه از این عبارت که "مرد گریه نمی کند"، بدم آمده است و آن را یک ظلم در حق مردان دانسته ام. گریه کردن نه نشانه ضعف که نشانه انسان بودن است. چند روز پیش که دیدم ازم پرسیدی "پسرا گریه نمی کنند؟" فهمیدم که کم کم باید برای مقابله با پیش نوشته های غلط جامعه آماده ات کنم.ا
1
پی نوشت: این که گفتم مال وقتی است که بزرگ شدی. فعلا بیش از حد با گریه هایت مستفیضم می کنی!ا

Sunday, October 25, 2009

حساسیت لعنتی

حساسیت رادین همچنان ادامه دارد؛ سرفه و آبریزش. دوبار هم با شرط اینکه "دکتر نه آمپول بزند و نه چوب توی دهنم بذاره" (منظور از دومی معاینه ته حلق است)، بردمش دکتر، ولی هنوز دواها کامل اثر نکرده است. این روزها هم که آنقدر مردم را از آنفولانزای خوکی ترسانده اند، که اگر کسی آب توی گلویش بپرد و سرفه کند، چند نفر از ترس سکته می کنند! یکی نیست بگوید بابا مرگ و میر ناشی از آنفولانزای خوکی در این مملکت بیشتر است یا گلاب به روتون اسهال! حالا هی بیا و توضیح بده که این کوچولوی من فقط حساسیت دارد. کلافه کننده است.ا

Saturday, October 24, 2009

سركار گذاشتن مامان

ديشب حسابي خوابش گرفته بود و در عين حال دوست نداشت بخوابد. لج گرفت كه شير مي‌خواهم، آن‌ هم با ني. گفتم برو ني از سرجايش بردار. رفت و يك كم با چيزهاي داخل كمد وررفت، با لب و لوچه آويزان و در حالت لوس شدگي فراوان آمد و گفت: "پيداش نكردم، گم شد"! رفتم ديدم واقعا نيست. شروع كردم كمد كناري را گشتن كه ديدم رفته است زير اسباب‌هاي ديگر. تا بيرونش آوردم چنان زد زير قهقهه كه معلوم شد خودش قايمش كرده بود. مي‌خنديد و مي‌گفت: "خودم گمش كردم"!ا

Tuesday, October 20, 2009

بار سنگين زنان شاغل

از آن روزهايي است كه مدام ياد كتابي با عنوان بالا مي‌افتم. كار بيرون، مسئوليت‌هاي خانوادگي، كار خانه، روابط اجتماعي، و ... باعث مي‌شود كه بعضي روزها واقعا از پا دربيايم. راستي چند وقت است كه يك دل سير رمان نخوانده‌ام؟ فهرست تك و توك رمان‌هاي خوبي كه چاپ شده‌اند و بايد بخرم، به چند صفحه رسيده است. آخرين سينما، تئاتر يا پياده‌روي با همسرم؟ هرچه سعي مي‌كنم يادم نمي‌آيد. چند وقت است نمي‌رسم مرتب با خواهرم صحبت ‌كنم. درس خواندنم بيشتر شبيه يك شوخي شده است. به كارهايي كه سال‌ها است قرار است انجام بدهم و نرسيده‌ام، اصلا فكر نمي‌كنم. ولي از همه اين‌ها بدترعذاب وجدان اين است كه ديشب بچه‌ام خوب نخوابيد، چون اين هفته وقت كمي باهاش گذرانده‌ام. بعضي روزها حالم هيچ خوب نيست. ا

Saturday, October 17, 2009

روياي آرام



مسافرت

رفتيم مسافرت،‌ از آن مدل‌هاي سك سكي. ولي آن‌قدر به رادين خوش گذشت كه عذاب وجدان گرفتيم چرا بيشتر از اين كارها نمي‌كنيم. اولش كه از ديدن كوه‌هاي بين راه (جاده هراز با آن كوههاي بي‌ريختش) چنان هيجان زده شده بود كه نگو و نپرس. همه‌اش هم مي‌گفت "واي اين كوها رو، مامان رنگاش بلو و گيرينه (رنگ كوهها به تخيلش برمي‌گشت البته)، من رنگشون كردم!" . بعد هم كه حوصله‌اش سررفت، شروع كرد به تشبيه ماشين‌ها به حيوانات و مثلا اتوبوس سفيد، الفنت وايت بود (كاملا دوزبانه شده بود بچه‌ام). آخرش هم كه به‌خاطر ترافيك جاده، دوبرابر معمول در راه بوديم و خسته شده بود، همه‌اش مي‌گفت: "مسافرت بسه، بسه، بابا ماشينو پارك كن، پياده‌شيم از كوها بالا بريم". از كناردريا و شن‌بازي هم فقط اين را بگويم كه من نمي‌دانستم ممكن است آدم براثر خوشي ناشي از شن‌بازي مست كند؛ البته تا دو روز پيش كه شاهدش بودم!ا

Saturday, October 10, 2009

اطلاع‌رساني از نوع رادين

رادين داشت از جلوي تلويزيون رد مي‌شد، مكث كرد و پرسيد:ا

رادين: مامان،‌اين آقائه كيه؟ من نيمي‌شناسم.ا

مامان: نامجو.ا

رادين: نشنويدم.ا

مامان (بلندتر): نامجو.ا

رادين (رو به پدرش): بابا، اين آقايه نامجو بود!ا

Thursday, October 8, 2009

برچسب و رادين

در مهدكودك رادين وقتي بچه‌ها كار خوبي انجام مي‌دهند، به‌عنوان جايزه برچسب (همان عكس برگردان زمان ما) روي بلوزشان مي‌چسبانند. چند روز پيش كه رادين كمي سرفه مي‌كرد و پيش مانا مانده بود، وقتي آمدم دنبالش، ديدم يك برچسب خالي روي بلوزش است كه رويش هم مانا نوشته است "جايزه غذا خوردن". به مانا گفتم چه نوآوري خوبي داشتيد. كاشف به‌عمل آمد كه خودش وقتي ناهارش (نهار اينجا غلط است،‌نه؟) را كامل خورد و مانا تشويقش كرد،‌ رفت از كشو برچسبي را كه مانا براي نوشتن توضيحات ازش استفاده مي‌كند، برداشته است و به خودش جايزه داده است. مانا هم كه خيلي خوشش آمده بود، اين بار به‌جاي توضيح درمورد مواد آشپزخانه، روي رادين توضيح نوشته است!ا

روز کودک

کودکم، روزت مبارک. ا

Tuesday, October 6, 2009

گريه‌ئو

اعتراف مي‌كنم كه بچه‌اي نديده‌ام كه به‌اندازه رادين گريه كند. البته ممكن است براي خيلي‌ها عجيب باشد، چون درجمع اين كار را نمي‌كند! (خوب، شايد من هم بچه‌هاي مردم را درجمع مي‌بينم كه اين نظر را دارم.) كاملا هم بستگي به وضعيت خوابش دارد، اگر خوابش به‌هم ريخته باشد، رسما اعصاب ندارد! خلاصه اگر رادين را ديديد و قيافه‌اش ژولي پولي بود و چپ‌چپ نگاهتان كرد،‌ بي‌سروصدا از كنارش بگذريد. ا
1
پي‌نوشت: گريه‌ئو ورژن عاشقانه زرزرو مي‌باشد.نتياب

Monday, October 5, 2009

در وزش وحشت و تلاطم پاييز، ا
ااااااااااااااااااا نسترن از شاخ و برگ خويش پلي ساخت،ا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااابهر عبور شكوفه؛ كودك فردا
111111111111111
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشفيعي كدكني

Saturday, October 3, 2009

مامان بزرگها

پریشب برای مامان فاطی تعریف کرده بود که "دوستم گفت من مامان بزرگ دارم، من هم گفتم من خیلی مامان بزرگ دارم: مانا، پدرجون، مامان فاطی، بابا هلاکو، مامی و مانی. اینا همه مامان بزرگای من هستند."!ا

دوست كوچولو

ديشب دوست جديد رادين، رايان كه پسر دوست قديمي مامانش است، مهمان ما بود. مدتها بود مهمان کوچکتر از خودش ندیده بود و یک کم مساله این اسباب بازی مال منه داشتیم (با بچه های بزرگتر از خودش هیچ وقت این مساله را نداشتیم). تازه داشت راه می افتاد که رایان کوچولو خوابش برد. دیدن بازی بچه هامون با هم خیلی برای من و شیلا جالب بود.ا
رایان داشت تند و تند سینه خیز می رفت و من ماهی کوچولو صدایش کردم، رادین هم زود دراز کشید روی زمین و گفت: من هم ماهی بزرگم!رایا

1