Saturday, October 17, 2009

مسافرت

رفتيم مسافرت،‌ از آن مدل‌هاي سك سكي. ولي آن‌قدر به رادين خوش گذشت كه عذاب وجدان گرفتيم چرا بيشتر از اين كارها نمي‌كنيم. اولش كه از ديدن كوه‌هاي بين راه (جاده هراز با آن كوههاي بي‌ريختش) چنان هيجان زده شده بود كه نگو و نپرس. همه‌اش هم مي‌گفت "واي اين كوها رو، مامان رنگاش بلو و گيرينه (رنگ كوهها به تخيلش برمي‌گشت البته)، من رنگشون كردم!" . بعد هم كه حوصله‌اش سررفت، شروع كرد به تشبيه ماشين‌ها به حيوانات و مثلا اتوبوس سفيد، الفنت وايت بود (كاملا دوزبانه شده بود بچه‌ام). آخرش هم كه به‌خاطر ترافيك جاده، دوبرابر معمول در راه بوديم و خسته شده بود، همه‌اش مي‌گفت: "مسافرت بسه، بسه، بابا ماشينو پارك كن، پياده‌شيم از كوها بالا بريم". از كناردريا و شن‌بازي هم فقط اين را بگويم كه من نمي‌دانستم ممكن است آدم براثر خوشي ناشي از شن‌بازي مست كند؛ البته تا دو روز پيش كه شاهدش بودم!ا

4 comments:

khaale roro said...

kash manam oonja boodam.

khaale roro said...

hala ke dare ehsase azabe vojdan baze:
in joojooro nemibari khooneye khale joonesh. akhe bache khale dare vali dare bedoone khale bozorg mishe.

khaale roro said...

ah, che haghighat talkhi poshte commente ghabli bood :(

آزاده said...

:( امان از اين حقايق تلخ