Sunday, March 29, 2009

مسافر ما

دیشب که به رادین گفتم بریم مسواک بزنیم، شروع کرد به گریه غری که "نیمی خوام بخوابم، بریم بشینیم با خاله حرفامونو بزنیم"! امروز هم که تا حرف رفتن خاله می شود، می گوید "خاله نرو، پیش رادین بمون".ا

روز بعد: دیروز در راه فرودگاه دستش را می گذاشت روی دست خاله و می گفت:" اصن هیجا دیقه نرو خاله". موقع خداحافظی هم که لج گرفت که برود آمریکا. خلاصه طفلک خاله رو خون جگر کرد اینبار!ا
به زودی او هم یاد خواهد گرفت که به این با هم بودنهای کوتاه بسازد.ا

Saturday, March 28, 2009

کمک به کره زمین

امشب یک ساعتی قرار بود چراغها خاموش شود که کره زمین کمتر گرم شود. ما هم دو نفر آدم اینجا داشتیم که با اصرار فراوان ما را یک ساعت در تاریکی نگه داشتند، فقط آخرش یادشان افتاد که ماشین لباس شویی را روشن کرده بودند و اگر این کار را نکرده بودند و در عوضش این یک ساعت را عین سوته دلان در تاریکی ننشسته بودیم، بیشتر به کره زمین کمک می شد!ا


پی نوشت: الان رادین خاله اش را زیر یک عالمه بالش قایم کرده است و از رویش این ور و آن ور می پرد و هی می گوید: "نرمشکار شدم"!ا

Friday, March 27, 2009

اصطلاح جدید

می خواستیم بریم بیرون، تا گفتیم بریم سوار ماشین شویم، رادین داد زد: "نه، با ماشین نریم، با کفش بریم"!ا
پی نوشت: خاله رادین دارد بهش بستنی می دهد، رادین کل بستگان را دارد اسم می برد که "خاله به اونم نده، مال منه"!ا

Wednesday, March 25, 2009

پرحرف کوچولو

رادین در حال بلبل زبانی برای خاله جونش است: "به خاله می گم هلو، هاواریو، فنک یو(منظور تنک یو است) برام لباس آوردی، بیا آموزشگاه، مامان فاطی و خاله ستاره هم می رند آموزشگاه، بعد می رند خونه یه چیزی می خورند، بعد از این چرثقیل ندارم، آچار ندارم". ا

Tuesday, March 24, 2009

پله برقی

و ما همچنان درگیر پله برقی هستیم. من در چند روز گذشته همه اش خدا را شکر می کنم که بیشتر بازارهای ایران یک طبقه هستند و در کل خیلی پله برقی در ایران نداریم. مردیم بس که عین این ندیدبدیدها از پله برقی بالا پایین رفتیم، بلکه این عشق پله برقی کمتر لج آن را بگیرد!ا
پی نوشت: دیروز داشت می دوید که افتاد. تا بلندش کردم شروع کرد گریه الکی که "چشه شدم، بریم پله برقی که خوب شم"!ا

آرامش کوچک من

در یک آگهی تلویزیونی یک بچه کوچولویی را نشان می دهد که در آغوش مادرش است و مادرش را بغل کرده است. هر بار که این آگهی را می بینم بی اختیار یاد خودم و تو می افتم و آن اولین باری که تو هم بغلم کردی. هنوز شش ماهت نبود؛ وقتی روی دستهایم گذاشتمت که بخوابی دست چپت را انداختی پشتم. چه لحظه قشنگی بود. هنوز هم قشنگ است وقتی خوابت می آید یا گریه می کنی و وقتی بغلت می کنم تو هم به قول خودت من را جان می زنی. نمی دانم تو بیشتر آرامش می گیری یا من.ا

Monday, March 23, 2009

شیر گاو

از وقتی رادین دو ساله شد، شیر خشکش را قطع کردم و شیر عادی می خورد. البته از این مکملهای غذایی هم می خورد که چون طعم وانیل دارد، اسمش را گذاشتیم شیر وانیل که به هوای شیر راحت بخورد. حالا خودش شیر را با جدیت تمام شیر گاو صدا می کند. فکرش را بکنید، هر وقت شیر می خواهد می گوید "مامان شیر گاو می خوام؛ شیر وانیل نه ها، شیر گاو فقط"!ا

Sunday, March 22, 2009

این چه ماشینه؟

چند وقت است که رادین به اسم ماشین ها علاقمند شده است. در ایران هم که نصف ماشینها از نوع پژو هستند، این یک اسم را یاد گرفته است. حالا دیروز داشت به بابایش می گفت: "پژو ماشین کوچولوی گنده هست، مثل گطار که چی چی چی می کنه، ویژ می کنه. متوجه شدی؟".ا

زحمت کشیدم

یکی دوبار که رادین خیلی بریز و بپاش کرده بود، بهش گفتم ببین زحمت من را زیاد می کنی. حالا دیگر این کلمه را یاد گرفته است و دیروز که داشت اسباب بازیهایش را از جایشان درمی آورد گفت: "دارم زحمت می کشم، مامان زحمت کشیدم"! یک بار هم که می خواست بگوید اسباب هایش را جمع کنم گفت: "مامان زحمت بکش"! ا
راستی دیروز که بهش گفتم "اینقدر از پیش من تکان نخور، گم می شوی" ، جواب داد که "من برم کارامو انجام بدم، تو هم فکر کن"!ا

Friday, March 20, 2009

نوروزتان پیروز

سال نو مبارک
سبد سبد گل خنده برایتان آرزو داریم

آزاده، فربد و رادین
نوروز 1388

Wednesday, March 18, 2009

هلولای مامان

یک بچه کوچولو با موهای بهم ریخته تصور کنید که در ادامه یکسری اداهای اسپایدرمنی حمله می کند به مامانش و بعد با غش غش خنده می گوید: "هلولا شدم مامان جونمو خوردم"!ا
پی نوشت: همچنان خرس پو و اسپایدرمن محبوب ترین شخصیتهای رادین هستند.ا

Tuesday, March 17, 2009

وسواسی ها نخوانند

امروز سر صبح بابایی مجبور شد رادین را ببرد بشورد. حالا من را تصور کنید که این مکالمات را می شنوم و باید جلوی خنده خودم را بگیرم.ل
بابا: اوف اوف چه بویی راه انداخته
رادین: بوی خوشبوییه
بابا: از خود راضی، نکنه ادکلنه؟
رادین: اودکولونه
...
رادین: چی می کنی بابا؟
بابا: خوشبوکننده زدم بوی ادکلنت رفت
رادین: کجا رفت؟ خونه کی رفت؟
بابا (در آستانه کلافگی): رفت خونه پطروس
رادین: رفت خونه پتسکی چی کار کنه؟
و این قصه ادامه دارد ....ا

Monday, March 16, 2009

کوچولوی معصوم

پریروز خسته و کلافه از حدود 27 ساعت در راه بودن رسیدیم به مقصد. رادین پرسید کجا می ریم؟ من هم گفتم رسیدیم خانه پسرم. یکهو زد زیر گریه که نه بریم کانادا، خونه نریم. بچه ام هول کرده بود که این همه گرفتاری کشیدم که بیام دوباره همان جایی که بودم! خلاصه کلی برایش توضیح دادیم تا رضایت داد که رسیده است کانادا!ا

برج میلاد

رادین دارد آوای تاتی (آقا تاتی) تماشا می کند وهمین الان با خوشحالی گفت: اونم برج میلاده مامان! نگاه کردم و دیدم درست می گوید؛ برایم جالب بود که حتی در کارتن هم تشخیصش می دهد. سه شب پیش هم برای اولین بار از کنارش رد شد. پرسید این چیه و وقتی گفتم همان برج میلادی که از پنجره آشپزخانه با مانا تماشا می کنید، سه چهار ثانیه ای مکث کرد و بعد انگار باورش شد و با خوشحالی به پدرش گفت: نگاه کن بابا، این برج میلاده، شبیه بستنی گیفیه! (گ را با کسره بخوانید)ا

Sunday, March 15, 2009

بیست سوالی

پسرم بیا دستت را بشور؟ "مگه به چی زدم؟"ا
رادین بریم مسواک بزنیم و بخوابیم. "مگه چی خوردم؟"ا
رادین جان بیا بریم حمامت کنم. "مگه چی کار کردم کثیف شدم؟"ا
من یکی دیگر دلیل کم آوردم!ا
پی نوشت: همان طور که پیداست، ما از کما درآمدیم.ا

Wednesday, March 11, 2009

چند روز ديگر اينجا دوباره فعال خواهد شد.ا

خوش باشيد..........ا

Monday, March 9, 2009

حسني و باباش

تا حالا فقط بابايي بود كه بالاخره در جيب يكي از لباس‌هايش يك دستمال كاغذي جا مي‌ماند و كل لباس‌هاي توي ماشين لباس‌شويي را صلوات مي‌داد، به‌سلامتي حسني هم اضافه شد! آخر كي فكرش را مي‌كند كه جيب شلوار يك بچه دوسال و يك‌ماهه را هم چك كند؟ تنبهيش هم اينكه تا چند روز هرچي تنش كند، بهش ريزه‌هاي دستمال كاغذي سبز چسبيده است. شانس آوردم متوجه شكلات توي جيب بلوزش شدم!ا
پي‌نوشت: درضمن آن‌هايي كه چپ و راست به بچه مردم شكلات مي‌دهيد و تازه جلوي بچه از مادرش مي‌پرسيد عيب ندارد بهش بدهم؟ كه مادر هم مجبور شود بگويد عيبي ندارد. حقتان همين است كه آن بچه مردم توي چشمتان نگاه كند و بهتان بگويد كه "شكلاتت اصلنم خوشمزه نبود"!ا

Saturday, March 7, 2009

چي خريدي؟

چندي پيش رماني خواندم كه حول مشكلات يك مادر شاغل بود و حداقل در دو مورد خيلي باهاش هم‌ذات‌پنداري كردم. يكي احساس گناه از اينكه هميشه دركنار بچه‌ام نيستم و دومي با وجود اينكه عقيده دارم نبايد با قول خريد به بچه رشوه داد، باز اين كار را مي‌كنم كه پشت سرم گريه نكند! (اين واقعا منصفانه نيست. چند پدر را مي‌شناسيد كه براي صرف ساعت اداري سر كارشان دچار عذاب وجدان بشوند؟!)ا
حالا رادين هروقت كه مي‌آيم اولين سوالش اين است كه "چي خريدي؟". البته خوشبختانه فعلا به شيرپاكتي و پيك تبليغ هم راضي مي‌شود! ولي ديروز كه داشت يك از كتابهايش را تماشا مي‌كرد و براي تصويرهايش قصه مي‌ساخت، به ترتيب يك توپ، خرس و كتاب را نشان داد و گفت: "برو سر كار، اينو بخر، اينم بخر، اينو خريدي. با اين شوتبال كنم، بعد خرسيو نگر دارم،‌ كتاب بخونم"!ا

Friday, March 6, 2009

نصيحت مادرانه

پسر لوس دوست‌داشتني‌ام،ا
بايد بگويم كه پريشب كه خيلي مهمان داشتيم،‌ به‌غايت لوس شده بودي و دليل اينكه هيچي بهت نگفتم اين بود كه مي‌دانستم بدتر مي‌كني و ابهت مادرانه‌ام خدشه‌دار مي‌شود! اين را هم بگويم كه واقعا شانس آوردي بچه بانمكي هستي كه باعث مي‌شود اثر لوس‌شدن‌هايت در ذهن مردم پاك شود. پس حداقل سعي كن بانمك باقي بماني!ا

Tuesday, March 3, 2009

سلام

من نمي‌دانم با اين مشكل "سلام" چه‌كار كنم. رادين به جز به كساني كه خيلي بشناسد و آن هم اگر دلش بخواهد، سلام نمي‌كند. يعني تا يخش آب شود و شروع كند به حرف زدن نيم ساعتي از وقت سلام گفتنش گذشته است! ا
راستي مي‌دانستيد مهد كودكي در تهران هست كه وقتي بچه به‌ دنيا آمد، بايد براي بعدش رزرو كرد؟! فكر مي‌كنيد بچه‌هايي كه در چنين مهدكودكي بزرگ مي‌شوند،‌ آمادگي ورود به جامعه را پيدا مي‌كنند؟ا

Sunday, March 1, 2009

اسفند شلوغ

اين ماه اسفند هم عجب ماهي است. زياد شدن كارهاي شركت از يك طرف و كارهاي خودم از طرف ديگر، باعث مي‌شود كه اصلا نمي‌فهمم چطور مي‌گذرد. به اين اضافه كنيد رسم نكوهيده خانه‌تكاني را! حالا دوباره بهش اضافه كنيد درگير بودن مانا را به همين دلايل و اينكه جان كلام امروز رادين شركت است. ا
فعلا در مرحله بازي با تلفن است و از دفعه‌هاي قبل پيشرفت كرده است. يعني وقتي صداي بوق تلفن را در‌مي‌آورد، بهش مي‌گويد" برو" و بعد همان‌طور كه يادش دادم،‌ قطعش مي‌كند و رو به من مي‌گويد "رفتش". تازه يك بار هم كه تلفن آهنگ زد، با خوشحالي گفت "ني‌ناي مي‌زنه" و شروع كرد به حركات موزون شانه و سر!ا
پي‌نوشت: با تمام غرهايم براي اسفند،‌ من اين ماه را خيلي دوست دارم!ا

تنبل‌خان مامان

ديشب جلسه داشتم و نزديك به ساعت ده شب خانه رسيدم. پسرك بيدار بود و مشغول بازي. موقع خواب بهش گفتم كه اسباب‌بازي‌هايش را جمع كند. گفت: "نه‌، نيمي‌خواد؛ خسته مي‌شم؛ كمرم درد مي‌گيره". من هم بهش گفتم عيب ندارد، جمع كن من بعد ماساژت مي‌دهم. زود بلوزش را زد بالا و گفت: "كمرم درد گرفته، بيا ماشاز بده"!ا
پي‌نوشت: اگر منتظريد ببينيد بالاخره اسباب‌بازي‌هايش را جمع كرد يا نه، منتظر نباشيد! آدم مگر هر چيزي را اينجا بايد بنويسد!ا