Saturday, July 31, 2010

نخستین سینما

جمعه برای اولین بار با رادونک رفتیم سینما، آن هم سینما موزه ایران. وقتی نشستیم چنان ذوقی می کرد که خیلی حیفم آمد دوربین همراهم نبود که فیلمش را بگیرم. نیم ساعت آخر حوصله اش سر رفته بود و چند بار پرسید که چرا باید تا آخرش بنشینیم که وقتی برایش توضیح دادم تا فیلم تمام نشود، درها را باز نمی کنند که برویم بیرون، قانع شد. خلاصه اینکه یک پسر دسته گل بود و احتمالا تا مدتها خاله بدون یادآوری خاطراتش نتواند سینما برود! آخرش هم اعلام کرد که باز هم سینما می آید که خبر خوبی بود، چون فیلمش هیچ چیز بانمکی برای رادین نداشت و می ترسیدم زده شده باشد. توضیح اینکه رادین فیلم بانمک دوست دارد و این یعنی اینکه بخنداندش.
راستی فیلم چهل سالگی را رفتیم که بد نبود، ولی کتابش خیلی جالب تر بود.
پی نوشت: این اولین سینما رفتن من و بابایی بعد از تولد رادین هم بود!
ا

Friday, July 30, 2010

توجه طلبی

پریروز باید می رفتیم مسجد برای مراسم ختم و چون به هیچ وجه رادین را چنین جاهایی نمی برم، قرار شد پیش خاله اش بماند. سه ساعت بعد که برگشتیم، خاله که مقدار متنابهی و بدون وقفه مامان بابا بازی کرده بود (بچه ها جوجه و بچه فیل بودند)، در مورد زمان مادر شدنش داشت تجدید نظر می کرد! ا تا

Tuesday, July 27, 2010

رابطه اشتها و مراسم رسمی

خاله باعث شد که رادین دو تا عروسی در هفته گذشته شرکت کند؛ بالاخره نمی شد که فقط او را نبریم. آقا رادین ما هم در این دو تا عروسی که در باغ هم بودند، یک آقای به تمام معنا بود و احتمالا خیلی ها را به فکر بچه دار شدن انداخت! و اما، نشستن در باغ و پذیرایی مدام و احیانا جوگیر شدن از اینکه هی جلوی آدم سینی بگیرند و بگویند بفرمایید، اشتهای بچه ما را چنان باز کرده بود که تقریبا تمام مدت تا قبل از اینکه بخوابد، داشت می خورد. ما هم که در این زمینه ندید بدید، هی ذوق می کردیم. خلاصه نتیجه گیری این شد که برای تقویت اشتهای رادین، ما باید هفته ای یکبار عروسی باغ دعوت شویم!ا

Sunday, July 25, 2010

مقیاس عشق

می دانید پسرکم چقدر دوستم دارد؟
یک هیولای بزرگ
دو تا غول گنده
یک میله دراز!ا

Saturday, July 17, 2010

صرف فعل

کوچولوها باید صف می بندیدند
چلوندونمت
من تو اتاق می باشم
وقتی غذا پزید، می خورمش
لباسم رو پوشوندم

پراکنده ها

مجموعه ای از حرفهای بانمک رادین که این ور و آن ور یادداشت کرده بودم. امروز حسابی خانه تکانی کرده ام!ا

11.سلام دوستای قدیمی
1
.من از این شام لذت می برم
1
1.وای، کارتون مورد علاقه ام
1
یادت بود بچگیام رفته بودی مسافرت، با بابا اینجا (وسط نشیمن جلوی تلویزیون!) می خوابیدم؟
مامان: بازم دوست داری اینجا بخوابی؟
.رادین: آره، آخه این شبای خوبو دوست دارم
1
1یه چیزی بگم خانم محترم؟
1
1رادین: اینقد به من درس نده (بهش گفته بودم سر و صدا نکند).ا
.مامان: آخر مامان ها به بچه هایشان درس می دهند
رادین: پس خودت به خودت درس بده (با غیض).ا
1
مامان: این غذا را دوست داری؟
رادین: بعضی وقتا بله، بعضی وقتا نه.ا
1
دیشب شب شد؟
1
1مامان غذاشو خورد، پرنده (برنده) شد. حالا من می خورمو پرنده می شم.ا

Friday, July 16, 2010

به نقل از وبلاگ توکا نیستانی:ا
طراحی شاگردهایم را ورق می‌زنم و روی بعضی‌شان مکث می‌کنم. لبخند می‌زنم و یادشان می‌دهم که اگر روزی ده ساعت طراحی کنند بعد از بیست سال یکی از بهترین‌های ایران خواهند شد. اما اگر یاد بگیرند تا از کارشان لذت ببرند همین فردا یکی از خوشبخت‌ترین آدم‌های روی زمین هستند...ا

Thursday, July 15, 2010

امان از دست این کلاس ورزش. به نظرم تنها تاثیرش این بوده است که حداقل روزی یکبار پسرکمان باید سرش را بگذارد روی زمین و همه را نگران کند که الان گردنش پیچ می خورد. رفته بود پیش خاله اش و داشت همین کارها را می کرد و خاله هم هی می گفته است نکن، خطرناک است. آخرش رو کرده است به خاله و گفته است: "می دونی خاله، اینهایی که خیلی به بچه ها می گند بکن نکن، توی گوشاشون درد می گیره"!ا
1
1راستی دیروز بردمش چشم پزشک برای معاینه، دکتر پرسید میانه اش با تلویزیون چطور است؟ گفتم یکی دو ساعت در روز، بیشتر از این نمی گذارم. پرسید چرا؟ من هم با تعجب از این سوال، جواب دادم که خوب برای اینکه جلوی بازی و فعالیتش را می گیرد. چشمتان روز بد نبیند، شروع کرد که خانم شما زندگی این بچه را در آینده خراب می کنید، با زنش به مشکل می خورد چون شما در زندگیش دخالت می کنید، باید از الان آزاد باشد هر کاری دلش خواست بکند و ... . فکر کنم به تازگی همسر و عروس دکتر دعوای بدی با هم گرفته بودند!ا

Tuesday, July 13, 2010

رنگ اتاق

اتاق رادین آبی رنگ است، در دکوراسیون اتاقش هم آبی غالب است. یکی دو ماه پیش بهم گفت که بزرگ شد، می خواهد رنگ اتاقش را قرمز کند. گذشت تا پریروز که نقاش های ساختمان آمده بودند نرده های بالکن را رنگ کنند. تا فهمید با خوشحالی گفت: "آخ جون، پس اتاق منو قرمز کنند"! با وجود ارادتی که به رنگ قرمز دارم، از تصور یک اتاق با دیوارهای قرمز احساس مطلوبی بهم دست نمی دهد. امیدوارم تا به قول خودش بزرگ شود، از تصمیمش صرفنظر کند!ا
ی
پی نوشت: خوانده ام که بالکن همان بالاخانه فارسی است که وارد زبان انگلیسی شده است و حالا ما انگلیسی اش را استفاده می کنیم!پی

Saturday, July 10, 2010

تهران، تعطیل

دو روز تهران را تعطیل کردند، گفتند به دلیل گرمای هوا! رادین حتما باورش شده است. صبح به مهدکودکش زنگ زدم، گفتند آنها هم تعطیل هستند. دستهایش را باز کرد و گفت: "پس تعطیله دیگه؟"، سری تکان داد و گفت: "من رفتم کارتون ببینم".ا

Friday, July 9, 2010

مدرسه موشها

نشسته است و سي دي مدرسه موشها را نگاه مي كند. هنوز ديدنش حال و هواي آدم را عوض مي كند. چه روزگاري بود؛ يك هفته بايد صبر مي كرديم كه نيم ساعت مدرسه موشها ببينيم. تماشاي فيلمش در سينما هم آخر كيف بود. حالا موشك من بعد از دو دهه و اندي دارد مي بيندش. بر لب جوي نشين و گذر عمر ببين..........ا
ش
پي نوشت: خاله آمده است و با هم عالمي دارند!ا

Tuesday, July 6, 2010

قلمبه گویی

این روزها افتاده توی دهنش که وقتی ناراحت می شود بگوید: "دارم دیوونه می شم" و هر چه می گویم که کار خوبی نیست و سعی کن دیوانه نشی، گوش نمی کند! امشب ازش پرسیدم که در مهدکودک این حرف را یاد گرفته است؟ گفت: "نه، خودم تو روزنامه خوندم"!ا

Saturday, July 3, 2010

کلاس شنا

اولین جلسه کلاس شنا. فعلا خوشش آمده است، فقط با آب سرد استخر زیاد میانه ندارد. ا

Friday, July 2, 2010

عکس آتلیه ای هم دارم، ولی مامانم هنوز اسکنش نکرده.ا

یادداشت های آخر هفته


داشت پاستیل می خورد، پاستیلش شکل کرم بود. ازش پرسیدند شبیه چیه، گفت "مار". گفتند که این که کرم است، پاستیلش را کشید و گفت "ماره"!ا
ل
داشتم کارهای هفته قبلش را که از مهدکودک آورده بود، داخل پوشه اش می گذاشتم، دیدم عکس یک سیب را داده اند که در خانه رنگ کند. آخر بچه اینقدری چه مشق شبی؟! خیلی مسخره است.اتاز

یک یادداشت آورده بود که شنبه یک چیزی که با حرف اول انگلیسی شروع شود، بیاورد. هر چی فکر کردم هیچی به مغزم نرسید(فکر کنم نصف کلاس سیب بیاورند). لغت نامه را برداشتم و آخرش آداپتور و جا سیگاری انتخاب کردم! ا