Saturday, August 29, 2009

تو يا شما

واقعا اينكه به يك بچه كوچولو ياد بدهي كه به كي "تو" بگويد و به كي "شما"، كار سختي است!ا

Friday, August 28, 2009

اسپايدرمن يا مرد عنكبوتي

اگر اين روزها به شعاع چندمتري از پهلوي رادين رد شويد، بايد حتما بنشينيد و دقايقي چند به داستان اسپايدرمن يا مرد عنكبوتي( اسمش به تناوب در قصه عوض مي‌شود) گوش دهيد. اتفاق‌هاي دور و بر هم به تناسب وارد قصه مي‌شوند؛ مثلا اگر در خيابان باشيد و از كنار يك پرچمي بگذريد، اسپايدرمن پرچم را تكان مي‌دهد و روي ماشين مي‌كوبد!ا

Wednesday, August 26, 2009

پسر گلم، اگر بعضي وقت‌ها كمي از دستت كلافه مي‌شوم، حتي اگر بروز ندهم و خودت هم نفهمي، مطمئن باش چند دقيقه بعد عذاب وجدان مي‌گيرم كه چرا از دست فرشته كوچولوي خودم عصباني شدم.ا

دوستدار حيوانات

رادين نشسته بود روي دوش بابايي و چرخ مي‌زدند كه ناگهان گفت: "به، اومديم سافاري؛ اي باباي شترمرغ"! قبل از اينكه بتوانم به بابايي بخندم،‌ رو به من گفت: "ا، سلام مامان كرگدن"! ديگر وقتي خودش يا قورباغه است يا كرگدن يا زرافه، ما هم بايد بهش بياييم.ا

Sunday, August 23, 2009

موهامو ديدي؟

چند روزه كه بعد از حمام خيلي از موهايش خوشش مي‌آيد. هر كسي را هم ببيند، مي‌پرسد "موهامو ديدي؟"، اگر طرف هم متوجه اصل قضيه نشود، يادآوري مي‌كند كه "ببين چه قشنگ شده"! ديشب هم كه قبل از خواب بردمش حمام، تمام نگراني‌اش اين بود كه "بخوابم موهام خراب مي‌شه" و من هم كلي دلداريش دادم كه نه، اگر سرت را روي بالش بگذاري، خراب نمي‌شود (كه شايد به اين بهانه بالش را پرت نكند از تخت بيرون). صبح اولين چيزي كه بعد از عشوه‌هاي گربه ملوسي بعد از خوابش گفت، اين بود كه "موهام خراب شد؟"!ا

Saturday, August 22, 2009

دوسالگي




كار مامانم دير و زود داره، ولي سوخت و سوز نداره! اينم عكساي دوسالگيم.ا


Wednesday, August 19, 2009

عينك دودي

رادين هرازگاهي سروقت كمد يا كشوهايش مي‌رود و يك غنيمتي برمي‌دارد. ديشب رفته بود يك عينك پيدا كرده بود و تمام مدت شام با عينك دودي نشسته بود. من هم مي‌شد ياد مثلا عباس كيارستمي بيفتم،‌ ولي نمي‌دانم چرا همه‌اش ياد بنان مي‌افتادم!ا

Monday, August 17, 2009

خداحافظي با شيشه شير

چند شب پيش براي چندمين بار شيشه شيرش را انداخت زمين و شكست. من هم پيرو تهديد قبلي به اينكه در صورت شكستن اين يكي شيشه جديدي دركار نخواهد بود، بهش گفتم بايد ديگر با ليوان شير بخورد. چون فعلا سر قرارمدارامون با هم هستيم، رادين هم فعلا پذيرفته است و در اين چند روز ديگر سراغ شيشه شير را هم نگرفته است. قسمت سختش فقط پيدا كردن راه‌هاي مختلف براي كم نشدن حجم شيرخوردنش است كه يكي از موفق‌ترين‌هايش اسمارتيز زمان ما و ام‌اند‌ام زمان اينهاست كه به‌هواي آن شيرش را مي‌خورد. ساير راه‌ها عبارتند از خانوادگي شير با ليوان خوردن، هم‌زماني شيرخوردن با ليوان و نشستنش روي لگن (بهره‌وري!) و يا شير در ليوان‌هاي مختلف خوردن به انتخاب خودش. ا

Sunday, August 16, 2009

نحوه نوشتن كامنت

مورد توجه بعضي دوستان عزيزم:ا
ا- روي كلمه كامنت زير پست كليك كنيد
ا- نظر خودتان را در كادر بنويسيد
ا- اين قسمت را انتخاب كنيد: ا
Name/URL
ا- فقط اسمتان را بنويسيد
ا- نظرتان را ارسال كنيد
باور كنيد از ارسال پيامك (همان اس ام اس خودمان) راحت‌تر است، تازه در تاريخ هم ثبت مي‌شود،‌ به‌علاوه ممنوع هم نيست!ا

Saturday, August 15, 2009

مامان جلسه

تا ديروقت جلسه بودم و خسته و كوفته رسيده بودم خانه. رادين با ديدنم شروع كرد به چرخيدن دور خودش و هي مي‌گفت: "سلام مامان جلسه"!ا
1
جمعه صبح آمدم سر ميز صبحانه، ديدم دارد به بابايي مي‌گويد كه "فردا ساعت 9 مي‌رم جلسه با پدرجون"!ا
1
ديروز كه از مهدكودك آوردمش،‌ گفت: "نيمي‌ريم خونه، مي‌خوام برم جلسه"!ا

كويي؟

هر وقت كه رادين دنبال آدم مي‌گردد، داد مي‌زند كه "مامان، كويي؟" . چند شب پيش هم كه رفته بوديم منزل خاله سحر و داشت با آسيه قايم‌موشك بازي مي‌كرد (احتمالا اولين بار بود كه اين بازي را مي‌كرد)،‌ رو به ما مي‌پرسيد "كوييش؟"!ا
ا
پي‌نوشت: ببينم خارجي‌ها مي‌توانيد عكس‌ها را ببينيد؟ چند روز است عكس‌هاي وبلاگ اينجا نشان داده نمي‌شود. اگر پريده باشند، دوباره جمع كردنشان كار خيلي سختي است :( لطفا يك مادر نگران را از دلهره نجات دهيد!ا

Tuesday, August 11, 2009

نمايش‌نامه: دروني، خانه،‌ آشپزخانه

يك بچه نيم وجبي را تصور كنيد كه مي‌آيد سراغ مامانش و مي‌گويد "نون مي‌خوام، خودم از يخچال برمي‌دارم". بعد مي‌رود با دو دست در يخچال را مي‌كشد و بالاخره بازش مي‌كند. ظرف نان را برمي‌دارد (از اين‌هايي كه چهار طرفش چفت دارد) و سعي مي‌كند بازش كند. هر چند لحظه يك‌بار هم به مامانش مي‌گويد "خودم بازش مي كنما". بالاخره موفق مي‌شود، ولي چون بستن اين ظرف‌ها از بازكردنش سخت‌تر است،‌ بعد از دو سه دقيقه وررفتن،‌ سمبلش مي‌كند و دوباره با همان عمليات قبلي آويزان شدن به در يخچال، مي‌گذاردش سرجايش. بعد هم درحالي كه نان را در دستش گرفته است و خرده‌هايش را دارد كف آشپزخانه مي‌ريزد، با خوشحالي مي‌دود طرف مامانش و مي‌گويد "خودم برش داشتم" و مامانش هم در ذوق كردنش شريك مي‌شود و سعي مي‌كند به خرده‌هاي ناني كه بايد جمع كند، فكر نكند!ا
حالا كه اين همه چيز را تصور كرديد،‌ مي‌توانيد فكر كنيد كه ديروز ساعت 14:35 منزل ما تشريف داشتيد!ا

Sunday, August 9, 2009

راحت‌ترين جاي خواب دنيا


بذار دنبالم بگردند، من كه جام راحته.ا
تازه ديگه هم ياد گرفتم، مثل اون دفعه اوله گير نمي‌كنم كه مجبور شم مامانمو صدا كنم منو از اون زير درآره!ا

پروژه پوشك

دوباره شروع شد...ا

Friday, August 7, 2009

پازل

چند روز است كه اولين پازل 15 تكه‌ايش را به تنهايي درست مي‌كند. آنقدر هم دوست دارد كه بلافاصله خرابش مي‌كند تا دوباره درست كند.ا
ديشب رفت به‌قول خودش جشن تولد بازي. جشن تولد يك‌سالگي رسا پسردايي كوچكم بود و حسابي بهش خوش گذشت. يادم مي‌آيد هروقت از اين جشن تولدهاي بچه‌گانه دعوت مي‌شدم، حوصله‌ام سر مي‌رفت و فكر مي‌كردم چه كار بيخودي است كه به‌خاطر يك بچه و به بهانه دو سه تا بچه ديگر يك عده آدم بزرگ دور هم جمع مي‌شوند. حالا وقتي چنين برنامه‌اي پيش مي‌آيد و مي‌بينم بچه‌ام چه حالي مي‌كند و در نتيجه خودم هم اين كار را مي‌كنم، به ليست تفاوتهاي آدم قبل و بعد از بچه‌دار شدن اضافه‌اش مي‌كنم.ا

Wednesday, August 5, 2009

اولين‌هاي ناخوشايند

اولين آمپول پني‌سيلين، اولين تب بالاي 39 درجه، اولين گفتن "مامان، حالم بده" و "مامان، دلم درد مي‌كنه". امروز خوشبختانه بهتر است، نگران نباشيد. ا
ديروز كه از دكتر برگشتيم، تبش قطع نمي‌شد و ازآنجايي كه امروزه در خانه‌هايمان جاي آن لگن‌هاي پلاسكوي قديمي بسيار خالي است، مجبور شدم در بزرگترين ديگي كه داشتيم آب بريزم كه به‌هواي آب‌بازي پاشويه‌اش كنم. تا ديد ماجرا از چه قرار است، حال بدش يادش رفت و با دو پا و دو دست و سر شيرجه زد توي ديگ! بعد از هر شلپ شلوپ هم يك نگاهي مي‌انداخت ببيند جيغ مامانش چرا درنمي‌آيد و بعد دوباره كارش را ادامه مي‌داد!ايب

Monday, August 3, 2009

مريض كوچولو

خيلي نوشتني دارم، ولي رادونك حالش خوب نيست و الان هم با قيافه مظلوم و تب‌دار اينجا دراز كشيده است و هي مي‌گويد دلم درد مي‌كند. نمي‌دانم واقعا دلش درد مي‌كند يا مشكل ديگري دارد.ا
پي‌نوشت: و دوباره چه شب‌هاي پر از صدايي دارد تهران در اين چند شب اخير.ا

Sunday, August 2, 2009

اینجا کنارم نشسته است، تا آمدم داخل سایت گفت: "ا، عسک من، این منم، عشق تو"!ا