تا ديروقت جلسه بودم و خسته و كوفته رسيده بودم خانه. رادين با ديدنم شروع كرد به چرخيدن دور خودش و هي ميگفت: "سلام مامان جلسه"!ا
1جمعه صبح آمدم سر ميز صبحانه، ديدم دارد به بابايي ميگويد كه "فردا ساعت 9 ميرم جلسه با پدرجون"!ا
1ديروز كه از مهدكودك آوردمش، گفت: "نيميريم خونه، ميخوام برم جلسه"!ا
No comments:
Post a Comment