Sunday, September 30, 2012

انتخاب مدرسه در اين دوره، از انتخاب رشته زمان ما سخت تر است. چه بگير و ببندى! من هم كه حسسسسساس! هيچ ايده اى فعلا ندارم، بعدا بهش فكر مى كنم.ا

Tuesday, September 25, 2012

خطر در کمین

شاید چون رادین بچه محتاطی بود و خیلی از کارهایی را که بچه های دیگر در دو سه سالگی انجام می دهند، نکرد حالا تحمل تجربه اندوزی های جدیدش سخت تر می شود. از طرف دیگر چون نمی خواهم جسارتش را هم سرکوب کنم، هر بار توضیح می دهم که بار اول بود و نمی دانست اشتباه است، ولی حتما در صورت تکرارش تنبیه می شود. ولی خلاقیت بدون محدودیت بچه ها باعث شده است که بدون هیچ گونه تکراری من در آستانه خل شدن قرار بگیرم:ا
قیچی کردن جلوی موی سر چون می رفت تو چشمش-
نصب نقاشیش به دیوار با میخ و چکش اسباب بازی چون خیلی قشنگ بود-
مالیدن یک عدد کرم لب کامل به کف اتاق چون حواسش نبود
نوشتن اسمش روی دیوار پهلوی تخت (احتمالا برای اینکه من و باباش با کس دیگر اشتباهش نگیریم!)ا
باز کردن جعبه مدادرنگی با چاقو و بریدن دستش (از یادآوریش هم حالم بد می شود)ا

خلاصه اینکه ما مجبور شدیم دوباره کلیه خطرهای احتمالی در خانه را برایش مدام توضیح دهیم و هر وقت نمی بینیمش داد بکشیم که "رادین کجایی؟ کار خطرناک که نمی کنی؟!" و او هم با فریاد جواب بدهد که "نه، نگران نباش"!ا

Friday, September 21, 2012

اول مهر

امروز اول مهر است. صبح پسرم رفت پیش دبستانی. هیجانش مرا یاد اول مهرهای خودم می انداخت. اول مهرت مبارک گل من. خاطره های قشنگ برایت آرزو می کنم.ا
با کیف و کفشی که هدیه خاله جونش بود، رفت. اصلا هم برایش مهم نبود کفشش هنوز بزرگ است! راستی خاله مریم، وقتی این بلوز را پنج سال پیش برایش خریدی، فکر می کردی چنین روزی بپوشد؟!ا 
ا

خريد اول مهر

مامانم هم به اندازه خودم هيجان زده بود ...ا




Sunday, September 16, 2012

كنسرت كلاسى ارف

کلاس فرانسه

کلاس فرانسه در مهدکودکش می رود. قرار شده است هر چیزی که یاد می گیرد به مامانش هم یاد بدهد که دوتایی فرانسه یاد  بگیریم. روز اول که آمد گفت: "امروز یه چیزی خانممون یادمون داد که فکر کنم لیف بود". با تعجب پرسیدم: لیف؟! خوب حالا فرانسه اش چی می شد؟ گفت:"نمی دونم"!ا
البته از آن روز پیشرفت کرده است، بونجور و مادام و موسیو را هم یاد گرفته است، ولی آخر نفهمیدم ماجرای لیف چی بود این وسط!ا

Wednesday, September 12, 2012

فردا: سلمانى

ديدم باز صدايى از پسرك نمى آيد، به بابايش گفتم دارد يك دسته گلى به آب مى دهد. اصولا مامانها پيشگوهاى خوبى مى شوند! جلوى موهايش راقيچى كرده است، چون مى رفت توى چشمش! حالا فردا بايد ببريمش سلمانى.ا

Saturday, September 8, 2012

موزه بين كوچك من

اگر فكر مى كنيد بچه ها موزه دوست ندارند، با رادين به موزه برويد تا مجبور شويد تمام نوشته ها را هم برايش بخوانيد! راستى پس از ديدن مجسمه هاى داخل موزه تصميم گرفت مهندس مجسمه سازى شود و مجسمه بن تن و "اون خانمه كه عكسش همه جاست" را بسازد. مامانش متوجه شد كه منظورش موناليزاست! ا


 پی نوشت: تازه یادم افتاد مجسمه سوم چی بود؛ همون آقاهه که مجسمه اش تو خونه مانا پدرجون هست = امیرکبیر!ا

Monday, September 3, 2012

تفاوت نسل‌ها

تلويزيون داشت كارتون‌هاي زمان كودكي ما را نشان مي‌داد و من داشتم با شور و شوق براي رادين توضيح مي‌دادم. سندباد، دختري به نام نل، مهاجران و ... . رادين پرسيد: "اينها كه همه دخترونه‌ اند، پس پسرها چي نگاه مي‌كردند؟" و من با تعجب جواب دادم: "پسرها؟! زمان ما همه يكجور كارتون تماشا مي‌كرديم!". بعدش خيلي نگران شدم، نكته مهمي بود به نظرم. زمان ما سليقه دخترها و پسرها بيشتر شبيه هم بود (شايد حتا به اجبار)، ولي هر چه بود به نظرم در نسل ما همگرايي بهتري بين دخترها و پسرها وجود داشت و نتيجه‌اش اين شد كه همراهان بهتري براي هم در سالهاي بعد شدند، چه به عنوان همسر، چه به عنوان دوست و چه به عنوان همكار. الان آنچه در رادين و دوستانش مي‌بينم خيلي مرزبندي شده‌تر است و نمي‌دانم در آينده چه خواهد شد.(اگرچه دوستي معتقد بود بزرگ شوند، عاقل مي شوند!)ا 

Sunday, September 2, 2012

تصميم مهم

امروز بعد از يك تعطيلي خيلي طولاني، رادونك در كمال خرسندي و شادي (!) به مهدكودك رفت و از خوشحالي رفتن به پيش دبستاني تا چند روز ديگر، در پوست خود نمي‌گنجيد! طوري كه رسما اعلام كرد نمي خواهد درس بخواند و قصد دارد اصلا بيسواد بماند!ا