Monday, February 27, 2012

جدايى نادر از سيمين

و ما هم با تو اشك شوق ريختيم سارينا فرهادى!
در ضمن حالا رادين نمى خواهد فقط دكتر و مهندس شود. چند هفته پيش تصميم گرفته بود فيلم در مورد بن تن بسازد و جايزه ببرد. با هر قدم يكى از ما، دنياى كودكان سرزمينمان بزرگتر مى شود.

Sunday, February 26, 2012

كوچولوى فكور من

- مامان، كوهها خيلى درازند؟
- آره، ولى مى گويند بلند نه دراز
- مث يه سوسمار كه تو همه جاى دنيا پيچيده
- معلمتون گفت؟
- نه، خودم فهميدم

Wednesday, February 22, 2012

آخر سال هست و بدو بدوهاى مرسوم. امسال برنامه هاى رادين هم بيشتر است، كلاس و مهمانى و ... . من هم در حال تركيبى از دوى سرعت و استقامت! گفتم خانه تكانى عيدم مانده است؟

Saturday, February 18, 2012

فعاليت فرهنگى

قبل از رفتن به كارگاه با شور و شوق فراوان دو تا بليت كنسرت بچه هاى آموزشگاه را براى پدر و پسر گرفتم و عزيزان بدون شور و شوق فراوان مجبور شدند بروند! آخرش هم نفهميدم بالاخره پدر حوصله اش سر رفت تا آخر نماندند يا پسر!

Wednesday, February 8, 2012

شام دوستانه

امروز عصر وسط برف و ترافيك رادونك را برديم پيتزافروشى تا با باقى دوستانش پيتزا بخورد. خيلى منتظرش بود و بهش خوش گذشت. ازم پرسيد من را گذاشتيد، رفتيد فروشگاهها رو ديديد؟ گفتم نه، رفتيم كافى شاپ. با اعتراض گفت كه آخه چرا اين كارو كرديد؟ حالا منم هوس كافى شاپ كردم. نبايد بدون من مى رفتيد!

اين هم يك جور جمع بندى

مامان، من فهميدم چرا تولد آدم يه روزه! چون اگه نزديك بود، هلولا مى شديم. بعد بچه هاى كوچولو ازمون مى ترسيدن، مثل آريانا؛ راستى آيلين الان چند سالشه؟!
پي نوشت : مثل اينكه رسا فعلا خيلى كوچولو نيست!

Sunday, February 5, 2012

جشن تولد پنج‌سالگي

پريروز جشن تولدش بود، همان‌جور كه خودش خواسته بود. دوستانش و مامان‌هايشان. با اينكه كمي سخت بود، به خودم هم خوش گذشت. ديدن اين بچه‌ها و شادي كردنشان به كارش مي‌ارزيد. دنيايي دارند براي خودشان. ا