Thursday, July 31, 2008

دست نزن

با رادین در اتاق نشیمن داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم. یعنی من تماشا می کردم و رادین ورجه و وورجه می کرد. البته طبق معمول حواسم بهش بود. یک بار وقتی می خواست به پریز دست بزند و یک بار هم وقتی می خواست گلدان را چپه کند بهش گفتم دست نزن! اون هم آمد سراغ عروسکش راستین، یک کم این ور و اوون ور انداختش و بعد گذاشتش روی تاب. دست آخر هم بردش پشت مبل. نگاه کردم دیدم دارد خیلی آرام دست راستین را می برد سمت پریز. تا گفتم نه کشیدش عقب، ولی دو دقیقه نشده دست راستین را برد طرف گلدان. حالا خنده ام هم گرفته بود از دست کارهایش، نمی دانستم دیگر با این یک قلم چکار کنم! برای من راه چاره پیدا کرده بود! آ

Tuesday, July 29, 2008

پسملي حرف‌گوش‌كن

رادين هروقت كار بدي مي‌كند (اصلاح مي‌كنم كار بد حادي مي‌كند) بايد برود روي يك موكت كوچولوي جلوي دستشويي اتاقش براي يك دقيقه بنشيند! تازه دست مرا هم مي‌گيرد و مي‌رويم. تا وقتي هم كه نروم بگويم پاشو،‌ همان‌جا مي‌ماند. اوايل گريه هم مي‌كرد،‌ يك اشكي مي‌ريخت كه آدم پشيمان مي‌شد. ولي حالا ديگر گريه نمي‌كند، ‌البته اين تنبيه اثرش را حفظ كرده است. امروز صبح آمدم بغلش كنم ببرم صورتش را بشورم،‌ به صورتم چنگ زد. من هم گذاشتمش زمين و فقط با دلخوري نگاهش كردم. خودش گفت "بيشين" و رفت روي موكتش نشست. آنقدر اين كارش معصومانه بود كه بدو رفتم و بغلش كردم و آشتي كرديم!‌آ

هاپيچي

مامان بابايي براي خودش اسمي كه رادين صدايش كند،‌انتخاب نكرد و گفت بگذاريد ببينيم رادين خودش چي صدايم مي‌كند. رادين هم بعد از مدتي كه شروع كرده بود به گفتن كلمات،‌ناگهان يكبار رو كرد به مامان بزرگش و صدايش كرد "هاپيچي"!‌ اين هم از اينجا آمده بود كه وقتي رادين نوزاد بود مامان‌بزرگش كه مي‌خواست نازش بدهد بهش مي‌گفت هاپيشي‌پيشي. حالا ديگر هر كاري مي‌كنيم حاضر نيست هاپيچي را با هيچ عنوان ديگري عوض كند! آ

Sunday, July 27, 2008

رسا

ديروز رسا، داداشي سام،‌ به‌دنيا آمد. آدم هربار يادش مي‌رود كه اين فرشته‌ها وقتي به‌دنيا مي‌آيند، چقدر كوچولو هستند. حالا ديگر رادين از يكي در فاميل بزرگ‌تر است! به‌زودي از اولين برخورد رادين و رسا خواهم نوشت (هنوز رادين رسا را نديده است).‌آ
پي‌نوشت: همان شب رفتيم ديدن رسا. رادين وقتي رسا را ديد،‌ قيافه‌اش همزمان هم مشتاق و هم بهت‌زده بود. تا به‌حال آدم كوچولو نديده بود!‌آ

Saturday, July 26, 2008

بشكن

رادين يك بشكني گاهي مي‌زند كه بيا و ببين! انگشت شستش را مي‌زند به انگشتهاي سبابه و وسط. البته فقط وقتي خودش دلش بخواهد و اصرار ما بي‌فايده است. گاهي هم كه يك چيزي مي‌خواهد انگشتان دستش را مثل اينكه بخواهد نمك بريزد به‌هم مي‌زند و به‌جايي يا چيزي اشاره مي‌كند. اين هم مثل خيلي از كارهايش دوره‌اي است و الان چند وقت است كه كمتر اين كار را مي‌كند.ا

Tuesday, July 22, 2008

چشه

ا"چشه" به زبان رادونکی همان "بوو" شدن است. هروقت زمین یا به جایی می خورد، زود می آید و در حالی که محل ضرب دیده را نشان می دهد، می گوید چشه، بعد که محل چشه را بوسیدیم، می خندد و می رود. به تازگی که یک "خو شو" هم بعدش می گوید (یعنی خوب شد)! وقتی هم واقعا محکم به جایی خورده باشد و واقعا دردش آمده باشد، تمام مدتی که گریه می کند، می بوسمش تا بالاخره گریه اش به خنده تبدیل شود و برود دنبال بقیه بازیش! دیروز که همین ماجرای چشه شدن شده بود بازی. چرخش را انداخته بود زمین و هی به زور می چپید وسط دسته جرخ، بعد بلند می شد و شکم یا پایش را می گرفت و خنده کنان می گفت چشه. بعد در می آمد و من بوسشو می دادم و دوباره می چپید اون وسط. ا

باز هم واکسن

دیروز رادین واکسن زد. آنقدر گریه کرد و اشک ریخت که توی ماشین تقریبا از حال رفت. یکی به بازو و یکی هم به رانش زدند. یک جوری هم گریه می کند که جگر آدم کباب می شود. دیشب هم خیلی بد خوابید، حتی چند بار در خواب دندان قروچه کرد. ولی خوب امروز حالش خوب بود. آ
باورنکردنی: دیشب وقتی گفتم بریم لالا، اولش یک کم خودش را لوس کرد. بعد پا شد درحالیکه روی پایی که آمپول زده بود، می لنگید به طرف من آمد. قیافه من شبیه اولین باری بود که دیدم جناب فربد خان بعد از آمپول زدن می لنگد (اگر حوصله داشته باشد، ممکن است تا یک روز هم بلنگد)! خلاصه فکر نمی کردم این هم به دی ان ای آدم ها برگردد که دیشب فهمیدم! چقدر بیخودی تا حالا سر این قضیه سر به سر طفلکی فربد گذاشتم! آ

پی نوشت: الان که به بابایی گفتم چی نوشتم، گفت به، تازه بابابزرگ هم همین مساله را دارد!÷ی

Sunday, July 20, 2008

معرکه ای به نام غذا خوردن


راستش همیشه هم جنبلمن نیستم! ا

Saturday, July 19, 2008

سرزمین عجایب

دیروز رادین برای اولین بار به پارک بازی رفت. از آنجایی که دوست نداشت از هیچ وسیله ای پیاده شود، می شود نتیجه گرفت که بهش خوش گذشت. ولی خوب وقتی نشسته بود، آنقدر قیافه اش جدی بود که همه اش نگران بودم نکند بهش دارد بد می گذرد (هی هی یادش بخیر عروسی رفتن با خاله ات)! راستی رکورد خوابیدن را هم زد، از دیشب ساعت 8/5 خوابید تا امروز 9 صبح! ا

توضیح: خودش به تنهایی سوار نمی شد، توی بغل مامان یا بابا می نشست. درضمن متاسفانه هیچ عکس خوبی ندارم، چون آنقدر خودش را جمع می کرد توی بغل آدم، که عکسها بیشتر عکس من و فربد است تا رادین! آ

Tuesday, July 15, 2008

جنتلمن مامان


دارم می رم حنابندان خاله لیلا. اگر بدونید چه کارهایی کردم ... آاین مامان مقرراتی که منو عروسی نمی بره، حالا خوبه دعوتمم کردن! آ

Sunday, July 13, 2008

کاته

ورم کردم این قدر کاته (کارتن) دیدم؛ همین! آ

پی نوشت: جهت اطلاع دوستداران برنامه های کودک: خاله شادونه، عمه گلاب، عموپورنگ، آقاجون سلیمون، خاله سارا و زینگول و زاغالو، خاله نرگس و عمو نیما و دایی و پنگول (این پنگول واقعا شاهکاره)، به علاوه کانالهای ماهواره ای بیبی تی وی و بومرنگ! به اضافه انواع و اقسام تاته (سی دی)! آ

ی

Saturday, July 12, 2008

دلتنگي

پسر گلم،‌ من هم وقتي از تو دورم دلم برايت تنگ مي‌شود.تازه وقتي هم مي‌خوابي من دلم تنگ مي‌شود! اگر اين‌قدر بازيگوش نبودي بيشتر روزها مي‌آوردمت شركت. ولي خوب الان چه‌كار كنم؟ نمي‌شود كه نروم سر كار. شركت هم كه مي‌آيي، اتاق را به‌هم مي‌ريزي و يك‌ريز داري با "كا" (كامپيوتر) بدبخت بازي مي‌كني ا(به‌شيوه كوبشي). پس اينقدر موقع شركت رفتن من بي‌تابي نكن. غصه مي‌خورما! قربونت برم! ا
پي‌نوشت: دكتر مي‌گويد در سن وحشت از دوري مادر هستي. دور و بري‌ها هم مي‌گويند خيلي ماماني هستي. هر چي هستي من و بابايي عاشق همين لوس‌بازي‌هايت هم هستيم!ا

كانگورو

رادين توانايي خاصي در ابداع كردن بازي‌هايي دارد كه صداي مامان را درآورد. جديدترينش اين است كه يقه بلوزش را باز مي‌كند و خرت و پرت داخلش مي‌ريزد. ايده‌اش اين‌طوري به ذهنش رسيد كه يك‌بار كه داشت سعي مي‌كرد با قاشق خودش غذا بخورد، غذا از قاشقش ريخت توي بلوزش. اون هم سريع به اين نتيجه رسيد كه خودش مي‌تواند اين كار را بكند. پريروز كه يك عالمه لوگو ريخته بود اون تو و با خوشحالي آمد نشانم داد. درست عين كانگورو شده بود. احتمالا خيلي هم تعجب كرد كه چرا مامان از اين كار بانمك استقبال نكرد! به‌خصوص كه راه خوبي براي ناپديد كردن غذا است، وقتي دلت نمي‌خواهد بخوريش!‌آ

Tuesday, July 8, 2008

دانشجو اوچولو


ا"بیشین خال"، مشقامونو "نگا" (نقاشی) کنیم کلاس داریم! (اینم دلبری از خاله)آ

گوشی


مانا، پاده، گوشی! آ

Monday, July 7, 2008

خوش خنده مامان

فکرکنم رادین بچه خوش خنده ای محسوب شود. البته این به این معنا نیست که صدای گریه اش شنیده نمی شود (که برعکس) یا لجبازی نمی کند (واویلا)، ولی خوب خنده هم زیاد می کند و خنداندنش هم آسان است. آخ که چه غش غش خنده ای هم دارد، وقتی که از ته دل می خندد. این غش غش که می گویم از آن چیزهایی است که تا حالا نتوانسته ایم ازش فیلم بگیریم، چون تا دوربین را می بیند حواسش پرت می شود و تمرکزش به هم می خورد! آ

Saturday, July 5, 2008

تشویق

چند روزه که رادین وقتی کار جدید یا دلخواه ما به نظر خودش می کند، برای خودش دست می زند (همراه با ذوق)! این کار مثلا ممکن است برگرداندن چیزی سرجایش یا بستن کشویی که باز کرده است، باشد یا اولین بار خوردن یک چیز جدید مثل ماکارونی! خلاصه اگر ما هم دست نزنیم، خودش به ما یادآوری می کند! آ

کلمه بازی

حالا دیگر حسابی با هم حرف می زنیم. البته کلی کلمه داری که فقط خودم و خودت می فهمیم، تا اینکه برای دیگران کشف رمز کنم. یکیش همین "ته" که یعنی کرم آن هم از نوع تیوپی. حالا چرایش را دیگر نپرس چون خودت باید بهم بگویی! "تاته" هم که برگرفته از آوای تاتی است به معنای سی دی است. "شاکا" یعنی شکلات که برایش غش می کنی و فقط روزی یکی اجازه داری بخوری. سوپ و سیب را شبیه هم می گویی، به توپ هم گاهی تیپ می گویی. یکی دوبار هم به یخچال گفتی "یاک" که فعلا مدتی است به جای اینکه اسمش را بگویی دستمان را می گیری و می بری سرش. همچنان خوردنی مورد علاقه ات "ماشت" است و تا "گاشه" یا قاشق دستت نباشد، غذا نمی خوری! پریروز یک بار اسم خودت را بعد از اینکه بابایی صدات کرد گفتی و برای خودت هم دست زدی، ولی هر کاری کردیم دیگر نگفتی. راستی آینه (با ی ساکن) هم خیلی دوست داری! ما هم از همه چیز بیشتر تو را دوست داریم! ا
پي‌نوشت: بعد از تقريبا دو هفته از نوشتن اين پست، ديگر به كرم "كه" مي‌گويد، بالاخره وجه تسميه‌اش معلوم شد!آ

گربه ملوس

آخ که چه کیفی دارد تماشای از خواب بیدار شدنت! البته منظورم آن موقع هایی است که خوابتو خوب کردی و سرحال بیدار می شوی. نمی دانی چه بانمک کش و قوس می آیی. دیگر کامل گربه ملوس مامان و بابا می شوی! وقتی هم آدم بوست می کند، بدون اینکه چشمهایت را باز کنی لبخند محوی می زنی و همچنان کش و قوس می آیی تا بالاخره خواب از سرت بپرد. به محض باز کردن چشمهایت هم می نشینی و تند زود سریع یک چیزی می خواهی، مثلا شیر یا شاید آخرین چیزی که شب قبل تو فکرت بوده است، مثلا برس سر مامان! آ

Tuesday, July 1, 2008

پوش پوش

دیروز صبح بابایی یادش رفت قبل از رفتن به رادین شیر بدهد، در نتیجه 5/6 صبح رادونک بیدار شد. مامان هم که داشت از خواب هلاک می شد، اونو گذاشت توی تخت که برای خودش با ملافه ها دالی کند و پشتک وارو بزند. تا اینکه رادین حوصله اش سر رفت و آمد مامان و تکان داد و گفت: مامان پاش! مامان هم در همان حالت خواب آلود حسابی ماچ مالیش کرد و گفت برو پوش پوش (پوشک) بیار عوضت کنم. رادین یک کم نگاه کرد و بعد ازتخت پایین رفت، دوید اتاق خودش و از پای صندوق تعویض دو تا پوشک آورد. وقتی فهمید درست متوجه شده است آنقدر ذوق کرد که تمام مدتی که داشتم پوشکش را عوض می کردم، برای خودش دست می زد و می خندید! آ