Sunday, June 29, 2008

حم

یکی از بهترین راه حلها برای لجبازی رادین حمام است. رادین عاشق حمام و آب بازی است. تا حالا نشده است که بهش بگویم برویم حمام و ندود. به تازگی که وسط روز هم یکهو تصمیم می گیرد برود "حم" و حالا بیا و درستش کن! ولی خوب چنان ذوقی هم موقع آب بازی می کند که بر تنبلی گهگاهی مامانی برای حمام هرشب غلبه می کند! ا

پی نوشت: جمعه که می خواستیم برویم بیرون، لباس پوشیده رفته بود و زیر دوش دراز کشیده بود و حاضر هم نبود بیاید بیرون! آ

Saturday, June 28, 2008

روز مادر

سه شنبه پیش روز مادر بود. من خودم با روز مادر قبلی بیشتر حال می کنم، ترجیح می دادم پسرکم همان روزی را به من تبریک بگوید که من به مادرم می گفتم. ولی خوب الان دیگر آن قدر ازیک هفته قبل صحبت از این جدیده است که برای آدم جا می افتد. ا
به هرحال مهم اسمش است که رویش است! صبح من با تبریک چسبانده شده روی یخچال از بابایی و رادین شروع شد. از طرف رادین نوشته بود " ماما روز مبا"، البته شب هر کاریش کرد نتوانست این چند هجا را از زیر زبانش بکشد! آ

ورجه وورجه

دیروز عصر رفتیم مرکز خرید شیخ بهایی. آن قدر فضایش قشنگ و دنج بود که با اینکه چیزی که می خواستیم نداشت، یک ساعتی آن جا ماندیم تا رادین بازی کند. آن قدر این ور و آن ور دوید و ورجه وورجه کرد که ما خسته شدیم، چون باید مراقبش می بودیم که زمین نخورد یا یکهو توی باغچه ها شیرجه نرود! آ
هروقت پدر و پسر جلو می افتادند، دیدن فیل و فنجانم خیلی برایم لذت بخش بود! (البته فنجانه هرازگاه عین تیر از چله می پرید و ما با دوی سرعت باید بهش می رسیدیم!) آ

میسی

رادین تازه مرسی "میسی" یاد گرفته است و بیشترین استفاده اش وقتی است که می خواهد شیشه شیرش را بعد از خوردن به من برگرداند. هربار هم که می گوید کلی برایش غش و ضعف می کنم. البته دو سه روز پیش متوجه شدم منظورش از میسی، بگیر است نه مرسی! هی یک چیزهایی می آورد که به من بدهد و می گفت میسی! آ

پی نوشت: امروز صبح که رادین شیشه شیرش را به من داد و گفت میسی، چیزی نگفتم. دوباره گفت میسی و باز عکس العملی ندید گفت میسی میسی! گفتم خواهش می کنم عزیزم و مثل همیشه محکم گرفتم ماچش کردم. خیالش جمع شد و لبخند زد. قربون این لوس لوسکیات برم! آ

Monday, June 23, 2008

عشق کاحذ

رادین عاشق "کاحذ" است و این یعنی مداد و خودکار نه کاغذ. این روزها اگر قرار باشد چیزی بنویسم، باید یواشکی باشد یا اینکه حتما گوده و کاحذ رادین را هم بدهم که "نگا" یعنی نقاشی کند. خدا را شکر اصلا طرف دیوارها برای نقاشی نمی رود. فقط چون هنوز حرکت دستش موقع خط کشیدن کامل نیست، اگر خودکار دستش باشد، حتما لباسش را خودکاری می کند! ت
از یک جهت کارم راحت شده است؛ این روزها خیلی بیشتر می توانم کارهای شرکت را در خانه انجام دهم. چون کافی است مداد و دفترش را بدهم بهش و کنار خودم بنشانمش. فقط باید هوای کار را داشته باشم که حوصله اش از دفتر خودش سر نرود و سراغ کاغذهای من نیاید. راستی خاله، می دانی دفترش چیه؟ یکی از سررسیدهای خاله که مانا به عنوان گوده به رادین داده بود بازی کند. یک چند صفحه ای هم جزوه تویش نوشته بودی که البته حالا زیر خط خط های رادین و جوجه (ججه) هایی است که از ما می خواهد برایش بکشیم! آ

Saturday, June 21, 2008

معرکه در رستوران

رستوران رفتن با رادین هم حکایتی دارد. این غذابازی نمی دانم تا کی قرار است ادامه پیدا کند. باید یک بار عکسش را در آن حالت بگیرم! لب و لوچه چرب و چیلی و روغنی یا ماستی، دستها حداقل تا مچ داخل ظرف غذا و مشغول خمیر بازی، و البته اضافه کنید یک قیافه حق به جانب جدی را! خوشبختانه مهارتش در دست و دلبری باعث می شود که توسط کارکنان رستوران مورد سوء قصد واقع نشویم! ۀ

Thursday, June 19, 2008

پاش

دیشب عروسی بودیم و صبح داشتم از خواب می مردم. رادین هم که به سلامتی هفت صبح بیدار شده بود. یک ساعتی مامان بزرگش نگاهش داشت که من بخوابم تا اینکه دیگر طاقتش تمام شد و آمد بالای سرم و گفت "پاش" که یعنی پاشو. بعد هم لب و لوچه اش را کج کرد که بزند زیر گریه. البته کار به آنجا نرسید، چون من کوتاه آمدم! این پسره فقط با خوابیدن خودش بد نیست، با اصل قضیه مشکل دارد! ا

در ضمن رادین به خاله شهرزاد و عمو آرش (که از خوانندگان وبلاگ رادین هم هست) شروع زندگی مشترکشان را تبریک می گوید و برایشان یک عالمه رادین آرزو می کند! ا

رادین و اردی


Wednesday, June 18, 2008

منطق کودکانه

پسمل خوشمل مامانش، یادت باشه وقتی بزرگ شدی هیچ وقت سعی نکنی منطق بچه ها را با چارچوب های منطق آدم بزرگها بفهمی. منطق بچه ها اصلا چارچوب ندارد و مهمترین اصلش این است که هر چیزی ممکن است. مثلا همین الان که می خواستی مامان بزرگت تو را داخل کیف لپ تاپ بگذارد و خودت هم پاهایت را تویش می کردی که منظورت را بفهمانی! یا دیروزکه کلی اسباب بازی انداخته بودی توی اردک معروفت و بعد با گریه غری می خواستی که خودت را هم اون تو بگذارم، هر چی هم می گفتم جا نمی شی اون تو، قبول نمی کردی! تازه بعدش که بالاخره به زور جات دادم اون تو، می گفتی درش را هم ببند! آ
دوستت دارم عزیر دل مامان، با اون منطق بانمکت! آ

Tuesday, June 17, 2008

گوشه بازی

دیروز بعدازظهر یکی از بازی های مورد علاقه رادین را کردیم. یعنی دست مرا می گرفت و می برد گوشه سالن و می نشستیم و بازی می کردیم. بازیمون هم این بود که رادین خودش را این ور و آن ور می انداخت و غش غش می خندید، من هم مراقب بودم سرش به جایی نخورد. تا هم می گفتم خوب دیگر برویم ، می گفت نع، نع! نهایتش از یک گوشه می رفتیم به یک گوشه دیگر! عاشق گوشه موشه ها و زیر میز و صندلی است! آ
پی نوشت: یکی دیگر از جاهای مورد علاقه اش، فضای بین تخت ما و در بالکن است. حالا تصور کنید آدم باعجله دارد حاضر می شود برود بیرون، رادین گیر می دهد که برویم بشینیم آن جا و همدیگر را نگاه کنیم(البته رادین سعی خواهد کرد دستی به سیم های دور و بر تخت برساند)! آ

Sunday, June 15, 2008

گودزیلا

رادین چند وقت است وقتی خیلی کیفش کوک می شود، چنان جیغ هایی می زند که اگر کسی نداند دارد بازی می کند، هول می کند. دیشب که داشت این ور و آن ور می دوید و جیغ می کشید، بابایش صدایش کرد "گودزیلا". خنده ام گرفته بود که چه گودزیلای فنقلی! آ

Thursday, June 12, 2008

داخ، داخ

پریروز رادین یک بار که شیر خواست، نخوردش. درنتیجه چند دقیقه بعد که دوباره خواست، همان را بهش دادم. تا مک اول را زد، شیشه را درآورد و گفت "داخ، داخ". من با تردید رفتم شیر را گرم کردم و بهش دادم، اون هم گرفت و تا ته خورد. واقعا منظورش همین بود که داغش کنم. دیگر خوشش هم آمده بود، هی الکی می گفت شیر و بعدش هم داخ. خیلی بانمک بود! ا
پی نوشت: دیروز پدر و پسر با هم بودند، آخر مامان رفته بود کارگاه. صبح زود که رادین خواب بود رفتم و 9 شب برگشتم. تا حالا اینقدر طولانی از جوجوی خودم دور نبودم. پدر بابایی را هم درآورده بود! آ
پی نوشت چند روز بعد: دیروز داشتم می شستمش، گفت "داخه"، دست زدم به آب دیدم راست می گوید خیلی گرم است! آ

Tuesday, June 10, 2008

جنب و جوش

اين روزها رادين غروب‌ها به چنان جنب و جوشي مي‌افتد كه نگران مي‌شوم ديگر از حال برود! البته خرابكاري نمي‌كند، ولي يك چيزي پيدا مي‌كند مثلا چارچوب خانه‌اش يا همان اردك زرد معروفش و آنقدر اين‌ور و آن‌ورش مي‌كند يا خودش با آن اين‌ور و آن‌ور مي‌شود،‌ كه لپ‌هايش گل مي‌اندازد و لباس‌هايش كج و كوله مي‌شود و مامانش هم همين‌طور
پي‌نوشت: امروز صبح تا بيدار شد به ميز توالت اشاره كرد و اسپري پدرش را گرفت، بعد هم كه خواست درش را برايش بردارم و شروع كرد همان‌جور خوابالود ماليدن آن به گردنش كه مثلا دارم ادوكلن مي‌زنم

Monday, June 9, 2008

لاي‌لايي



اين هم كه بدتر از من چشاش همه‌اش بازه؛‌ الانه كه پرتش كنم پايين! (خدا رحم كرد مامانم يهو حوصله‌اش سر نمي‌ره) آ

ني‌ناي‌ناي با قيافه جدي


چه همه‌چي سبزه!‌آ

آبه

آب‌بازي در قايق بابابزرگ! آ

Sunday, June 8, 2008

قوشو

پسر نازم، اگر بداني چه كيفي مي‌كنيم وقتي سعي مي‌كني قوشو (قاشق كه البته براي چنگال و كارد هم فعلا همين كلمه را استفاده مي‌كني)را خودت ببري توي دهن كوچولويت و ما را هم نگاه مي‌كني كه تشويقت كنيم. مهم هم نيست كه وقتي قوشو به دهنت رسيد ديگر چيزي تويش نمانده باشد و باز هم همان كار را تكرار مي‌كني. تازه اگر يك پلودانه روي لبت مانده باشد،‌ خيلي با دقت سعي مي‌كني با بردن لب‌هايت به داخل بخوريش يا در نهايت با انگشتت برمي‌داري و مي‌گذاري توي دهنت. ماست هم كه اگر روي ميز باشد، بايد حتما "ماشت" برايت بريزيم.وقتي هم كه غذا خوردنت تمام مي‌شود،‌ظرفت را برمي‌گرداني و همه را مي‌ريزي روي ميز تا باهاش خميربازي كني! آ
پي‌نوشت: يادم رفت بنويسم كه نان خوردنت هم خيلي خوردني است. آ

قطره آهن

فكر كنم همه مادرها بدانند كه قطره آهن چه مصيبتي است و بچه‌ها چقدر ازش بدشان مي‌آيد (كه البته حق هم دارند). حالا ما هم برنامه داريم با اين قطره. رادين كه تا صدايش مي‌كنم و قطره را در دست من مي‌بيند، شروع مي‌كند به گريه غري. ولي جالبش برايم اين است كه با همان حالت به طرفم هم مي‌آيد كه باعث مي‌شود خيلي دلم برايش بسوزد كه با آن حالت غصه‌دار دارد حرف گوش مي‌كند! البته ديروز براي اولين بار نيامد و همان طور كه دستش را به علامت نه تكان مي‌داد و گريه غري‌اش را شروع كرده بود، دويد و رفت بغل بابايش نشست. حالا نمي‌دانم مدلش عوض شده است يا ديروز استثنا بود. آ

Wednesday, June 4, 2008

چشمک

امروز صبح تعطیل بود و من بعد از مدتها صبح خوب خوابیدم. در همین فاصله بابایی به رادین چشمک یاد داد. تند تند پلک هایش را به هم می زند. خلاصه با این حقه من را از تخت بیرون کشیدند، آخر دیگر نمی شد در مقابل این دلبری مقاومت کرد! آ
بعدش هم پیاده از کوچه پس کوچه ها رفتیم تا تجریش. البته رادونک سوار کالسکه اش بود، خوشبختانه خوب توی کالسکه می ماند. فقط تجریش که رسیدیم با تعجب به شلوغی نگاه می کرد و فکر می کنم خیلی راضی بود که توی کالسکه نشسته است! آ

Sunday, June 1, 2008

از اين‌ور و آن‌ور

ديروز رادين به‌اندازه يك اپسيلون كباب خورد، مامان نديد بديدش از ذوق غش كرد! تازه چند روز پيش به‌اندازه يك گاز كوچولو پيتزا هم خورد. آ
حرف زدنش هم خيلي پيشرفت كرده است. حالا ديگر غريبه‌ها هم متوجه منظورش مي‌شوند. آ
ديروز رفته بود زير دوش حمام ايستاده بود و هي با خنده اشاره مي‌كرد به بالا و مي‌گفت آب، كه يعني دوش را باز كن. هر چي مي‌گفتم مامان جان بيا بيرون شب مي‌برمت حمام، نمي‌آمد و به‌جايش مي‌گفت "حمو"! آ
هروقت مي‌خورد به ميز يا مي‌افتد، زود با دستش محل ضربه را مي‌گيرد و مي‌آيد پيش من كه محل ضرب‌ديده را بوس كنم. گاهي هم خودش را لوس مي‌كند و لب و لوچه‌اش را آويزان مي‌كند و تا مي‌بوسمش حالش خوب مي‌شود و مي‌خندد!‌آ
راستي هنوز از ديدن اينكه شيشه شير را با دست خودش مي‌گيرد، كيف مي‌كنم. يك بالش برايش توي هال گذاشته‌ام و مي‌رود سرش را روي آن مي‌گذارد و شيرش را مي‌خورد. فقط گاهي كه مي‌خواهد شيشه شير به‌دست بچرخد، دچار مشكل مي‌شود و مجبورم دوباره برش گردانم! اوايل كه بايد حتما من هم دستم را روي دست يا شكمش مي‌گذاشتم كه اعتراض نكند. وقتي هم ديگر ميل ندارد، ‌با چنان احتياطي از دهنش درمي‌آورد كه مبادا يك قطره شير رويش بريزد!‌ آي

بوس

رادین چند جور بوس دارد. بیشتر اوقات وقتی می گویم رادین بوس بده، صورتش را می آورد جلو که ببوسمش. گاهی هم لب خودش را به صورت آدم می چسباند و می گوید بوسسسسسسس! وقتی هم که دیگر خیلی بخواهد لطف کند، سعی می کند واقعا آدم را ببوسد که نتیجه اش خیس شدن کامل محل بوسش است. البته این افتخاری است که فقط برای چند نفر محدود و به ندرت پیش می آید! ا