Tuesday, March 30, 2010

نشد كه عروسي عمه افسانه بريم، ولي خيلي يادش بوديم. حالا بايد بياد اينجا، واسه منم شده يه عروسي بگيره! عروسيشم مبارك.ا

اولين كارت تبريك رادين

حالا كه به مقصد رسيده است، مي‌شود اينجا هم گذاشتش!ا

Sunday, March 28, 2010

هر چي دلم خواست

آخ كه چقدر خوب است كه آدم تا هر وقت دلش بخواهد، بخوابد و هر وقت عشقش كشيد برود بيرون و اگر هم حسش نبود، اصلا جايي نرود. تا دلش بخواهد كتاب بخواند، پاي تلويزيون ولو شود، پازل درست كند، و حتي به تلفن كاري جواب ندهد. خلاصه به تبعيت از جمله‌هاي محبوب رادين: "هر چي دلم خواست" و "خودم دلم خواست"! ا

Friday, March 26, 2010

عذرخواهي از سبزه

مهدكودك يك سبزه كوچولو داخل پوست تخم مرغ داده بود به رادين، مامان هم يادش رفت كه بايد بهش آب داد. بعد از دو سه روز ديدم دارد زرد مي‌شود، خيلي ناراحت شدم كه سبزه كوچولوشو خراب كردم. بهم گفت: "عيبي نداره، بهش بگو ببخشيد، يادم رفت!"ا

Thursday, March 25, 2010

ما و سه تفنگدار

این روزها به جای ماجراهای رادین باید ماجراهای رادین و سام و رسا را بنویسم. سرمای هوای این نوروز باعث شد که بیشتر داخل ویلا باشیم، با سه تا بچه آتش پاره که یا دارند با هم دعوا می گیرند یا دنبال هم راه افتاده اند. واقعا قدیمی ها اعصاب پولادین داشتند که می توانستند چند تا بچه قد و نیم قد را با هم داشته باشند و سالم باقی بمانند! ولی تا دلتان بخواهد از رادین و رسا در حال بغل کردن و بوسیدن هم عکس گرفتیم (در این جور مواقع هیچ اسباب بازی دور و برشان نبوده است که سرش دعوا بگیرند). ا

Monday, March 22, 2010

نوروزتان پيروز

منش بد شكست يابد و منش نيكو پيروز شود
دروغ شكست يابد و راستي بر آن پيروز شود
1
و نوروز بر همه ايرانيان فرخنده و خرم باشد
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا زرتشت
1
نوروزتان پيروز و امروزتان به از ديروز باد
دوستتان داريم
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااآزاده، فربد و رادين
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااابهار 1389

Wednesday, March 17, 2010

چهارشنبه سوري

تا به‌حال چهارشنبه سوري براي رادين معناي خاصي نداشت. ولي امسال مثل خيلي‌ها چهارشنبه سوري را جشن گرفت، هم در مهدكودك و هم شب در خانه. ديروز تا دم در مهدكودك مرا ديد گفت: "من يه شعر جديد ياد گرفتم، بخونم؟ سرخي تو مال من، زردي تو مال من"!ا

Sunday, March 14, 2010

سال‌ها بعد

پسركم، نمي‌دانم سال‌ها بعد آيا به ياد خواهي داشت كه چه كيفي مي‌داد اين فيلم ديدن با هم و هورا كشيدن موقع شروع سريال مورد علاقه‌مان و يا گشتن دنبال يك ويدئو كليپ جالب. اينكه چطور هنوز مثل بچگيات از تبليغ بين فيلم خوشت مي‌آيد و خيلي‌هايشان را از حفظ تكرار مي‌كني. يا اينكه دوست داري چيزي را كه از فيلم يادت مانده است، تعريف كني. راستي چك و چانه زدنت براي اينكه يك كم از فيلم بعدي را هم ببيني، يا هي پرسيدن اينكه "هنوز كه تموم نشده"، هم ماجراي هميشگي است. خلاصه خيلي باحالي!ا

Thursday, March 11, 2010

سنبل كوچك ما

من سنبلم، من سنبل هم‌نشينم با بلبل
وقتي مي‌آم به بستان باغبونه مي‌شه خندان
عيد شما مبارك عيد شما مبارك

Wednesday, March 10, 2010

جشن نوروز

امروز جشن نوروز در مهد كودك بود و رادونك ما هم سنبل سفره هفت سين بود. آنقدر موقع شعر خواندن بانمك و دوست‌داشتني بود كه مامانش داشت بال درمي‌آورد! بودن براي دو ساعت در اين جمع شاد و پر از اميد و شريك شدن در دنياي اين همه بچه، بسيار آرامش‌بخش بود. ا

Monday, March 8, 2010

اندر مصائب توضيح اضافي

هيچ وقت سعي نكنيد به يك بچه سه سال و يك ماهه در مورد سالگرد ازدواج مامان و بابايش توضيح بدهيد. چون اگر از سوال‌هاي مربوط به اينكه من كجا بودم و من را چرا نبرديد، به خير بگذريد، مي‌رسيد به مرحله در شرف گريه كه "بدون من نريد عروسي، منو تنها نذاريد، من مي‌خوام بيام" و تا فردا صبحش بايد هي توضيح بدهيد و قسم آيه بخوريد كه وقتي گذاشتيدش مهدكودك هيچ جاي خاصي نمي‌رويد. تازه وقتي بهش مي‌گوييد براي جشن نوروز بايد فلان لباس را بپوشد، با قيافه مشكوكي مي‌پرسد: "مگر مي‌خواهيد ازدواج كنيد؟"!ا

Saturday, March 6, 2010

بوي عيد

با داشتن يك بچه مهدكودكي حال و هواي عيد زودتر از هميشه به سراغ خانه ما آمده است. برنامه‌هاي مهدكودك خيلي اين روزها جالب است، مدام در مورد عمو نوروز و حاجي فيروز و ... برنامه دارند. راستي فكر مي‌كنيد بالاخره چطور توانستيم عمو نوروز را تصور كنيم؟ برادر بابا نوئل؛ نخنديد لطفا. راستي آخر هفته هم جشن نوروز دارند.ا

Friday, March 5, 2010

تكلمه‌ها

چرا اين‌جوري بغلم مي‌كني؟ بغل‌ترم كن!ا
1
نمي‌تونم بلوزمو بپوشم، زيركي شده (معنا: پشت و رو)ا
1
اون آقاي چله‌‌چاقو ببين!ا
1
كفشت چه قشنگه ماماني من، خانوم‌يونه است؟

Monday, March 1, 2010

آقاي آشپز

هر از گاهي آشپزي مي‌كند، لگو يا خرده كاغذ مي‌ريزد داخل ظرف و غذا درست مي‌كند. امشب مثلا يك كاغذ دستش گرفته بود و سفارش مي‌گرفت:ا
سلام خانم، من آقاي آشپزم.چي مي‌خوريد؟ ا
ا، چرا عصباني هستيد؟
ا(باور كنيد تا حالا نه من و نه پدرش در هيچ رستوراني دعوا نگرفته‌ايم، اين قسمت كاملا تخيلي بود!)ل