Tuesday, June 30, 2009

دو روز است که رادین در مهد کودک تنها می ماند. امیدوارم هفته آینده هم به همین منوال باشد. البته هنوز طولانی مدت نمانده است، چون می ترسم زده شود.ا

خروس کوچولو

صبح با اینکه رادین بیدار شده بود، من همچنان سعی می کردم بخوابم. او هم داشت بی سر و صدا برای خودش بازی می کرد. بالاخره بعد از یک ساعت (همین جا بگویم این اتفاق خیلی نادر است) حوصله اش سر رفت. آمد و پرده را زد کنار و گفت: "اینا، هوا روشنه، تاریک نیست، صبح شد، بسه دیگه خوابیدی".ا

پی نوشت: موقع ایراد خطابه انگشتهای دستش را به هم می چسباند و با دستهایش آدم را مورد خطاب قرار می دهد!ا

Saturday, June 27, 2009

اولین روز مهد کودک

بالاخره پسملک ما هم مدرسه رو شد! اولین روزش که خیلی خوب بود، اگرچه بهم گفته اند که ممکن است تازه از یک هفته دیگر دلتنگی اش شروع شود. من هم امروز پیشش بودم، البته بیرون کلاس و اون هم هرازگاهی می آمد چک می کرد که آنجا باشم. وقتی خواستم بیارمش، زد زیر گریه که نمی آیم. فکر کنم از آن قندک معلمها بشود! ا
دیدنش توی کلاس در حالیکه داشت با دیگران بازی می کرد یا حرف می زد، یک از قشنگ ترین لحظات بود. راستش یک کم به مربی هایش حسودیم شد؛ حالا آنها شاهد شیرین کاری ها و بلبل زبانی هایی خواهند بود که من از بیشتر آنها بی خبر خواهم ماند.ا
پی نوشت: عکسش را گرفتم و به زودی اینجا می گذارم.پ

Thursday, June 25, 2009

امان از دست این برق

دیروز برق رفت و دهنم سوخت گفتم "برق رفت".ا
رادین: کجا رفت؟ چرا رفت؟ (در شرف گریه)ا
مامان: نه، یعنی برق نیست.ا
رادین: کی برقو خاموش کرد؟
مامان: شرکت برق
رادین: کدوم شرکت برق؟
مامان: همون شرکت برق
رادین: کدوم شرکت برق؟
مامان: همون شرکت برق
...

Wednesday, June 24, 2009

اسمش را بالاخره مهد كودك نوشتم؛ از شنبه بايد برويم مهد كودك. خودش كه خيلي خوشحال است.ا

Monday, June 22, 2009

حلوا اروا

برای صبحانه داشتم به رادین حلوا ارده یا به قول خودش حلوا اروا می دادم. تا پنیر را دید، گفت پنیر هم رویش بگذارم. وقتی هم بهش گفتم که دوتایش با هم خوشمزه نمی شود، قبول نکرد. تا لقمه اول را خورد، به عادت جدیدش دو انگشت سبابه اش را کنار هم گذاشت و گفت: "دوتاش با هم خوشمزه ست". ولی چند ثانیه بعد که واقعا طعمش را احساس کرد، سریع تفش کرد بیرون و با یک نگاه مظلومانه گفت: "دوتاش با هم خوشمزه نبود. همون حلوا اروا بده"!ا

Sunday, June 21, 2009

اینترنت خیلی کند است، نمی دانم تا کی می توانم بنویسم. از کامنتهایتان ممنونم، همین چند خط را به زور آپلود می کنم و به همین دلیل گاهی کامنتها بی جواب می ماند.ا
رادین تقریبا همیشه وردلم است، حتی در شرکت. اینطوری کمتر نگرانم. این روزها با این خبرها مادر و پدر بودن سخت حتی گاهی دردناک است.ا

Friday, June 19, 2009

تخيل

رادين رفته است زير صندليش و به من مي‌گويد: "مامان، رفتم توي رودخونه، پهلوي پيش ماهي‌ها، تو هم بيا پهلوي پيش من". چندي پيش نگران جدي شدن دنياي تخيلي‌اش بودم؛ ولي اين روزها اگر راهم بدهم، من هم مي‌روم همان‌جا! ا
ا
پي‌نوشت: راستي ديگر دستش به كليد برق اتاقش مي‌رسد.رايپي‌نو

Wednesday, June 17, 2009

وقتي نتواني چيزي كه بايد، بنويسي، دستت به نوشتن نمي‌رود.ا

Tuesday, June 16, 2009

پريشب كه از همه طرف صداي فرياد مي‌آمد، رادين از مانا جون پرسيد كه "چرا اين خانمه داد مي‌زنه؟"، (واقعا هم صداي خانمها غالب بود) و جواب شنيد كه "داد مي‌زند تا تو بزرگ شدي، ديگر لازم نباشد داد بزني".ۀا

Sunday, June 14, 2009

مهدكودك

خيلي جدي دنبال يك مهد كودك خوب براي رادين هستم. اميدوارم زود پيدايش كنم، به‌خصوص كه خيلي خودش هم ابراز علاقه مي‌كند. ديروز مي‌گفت كه "مي‌خوام برم مدرسه" و هرچه مي گفتم اسمت را هنوز ننوشته‌ام، جواب مي‌داد كه "خودم مي‌نويسم"!ا
1
پي‌نوشت: خيلي به خودم فشار آوردم كه فقط از رادين بنويسم؛ بقيه خبرها را كه خودتان داريد.پي‌ن

Friday, June 12, 2009

مادرانه

گلم، خوشحالم كه در اين روز بد تو اولين چيزي كه گفتي اين بود كه " حالم خوب است، ديشب خوب خوابيدم"! مي دانم امروزگفتن اين جمله خيلي خنده دار است كه اميدوارم تو هميشه حالت خوب باشد، ولي خوب فكر كنم مادران اميدوارترين آدمهاي روي زمين هستند، به‌خاطر شما فرشته‌هاي كوچك!ا

Sunday, June 7, 2009

پراکنده ها

به دلیل استقبال از پست قبلی با این مضمون، این روال ادامه می یابد؛ جملات نغز زیر بی هیچ دخل و تصرفی نقل می شود!ا
1
پودینگ نمی خورم، آخه پودینگ می خورم بدتر می شم. بعد حالم بد می شه اونجا.ا
2
کارتون نمی خوام، فقط آوای مدرسه، کارتون خوب نیست، خیلی شلوغ می شه، مردما بیدار می شن.ا
3
ترسیدم خدا نکنه که مگس نیاد.ا
4
تو بلد نیستی پسته پوست بکنی، ناخنت می شکنه، من بلدم.ا
5
دلم می گه زیتون می خواد.ا
6
موهام کوتاه شده، آخه بابا منو می بره حموم، موهامو قیچی می زنه اینجا.ا
7
پسر من گل هست، بلده لباساشو بذاره، بلده چیزمیزاشو بذاره.ا
8
دستامو مودب خشک کردم.ا

اميد

اميد، همه جا اميد، شور و شوق، بحث،‌ سردرگمي، اعتراض، و باز دوباره اميد. اين وضعيت امروز اينجاست؛ تا كي نمي دانم، نمي خواهم كه بدانم. مهم اين است كه تا اميد هست، زنده‌گي هست.ا

Tuesday, June 2, 2009

دوستان عزیز، چند روزی می رویم مرخصی وبلاگی تا دوباره از مهد پرگهر در خدمتتان باشیم.ا

Monday, June 1, 2009

لطفا مزاحم نشوید

دیروز که رادین داشت کارتون می دید، فربد برای خودش شروع کرد به آواز خواندن. رادین با اعتراض بهش گفت: بابا لطفا آواز نخون، نکن یعنی دونت (ن را ساکن بخوانید)، متوجه شدی؟! (در راستای اصول تربیتی من و فربد هر کدام یک طرف پرت شدیم تا خنده مان را نبیند). چند روز قبل هم که سشوآر روشن بود، بدو بدو آمد و یک نگاه چپی کرد و در اتاق را بست!ا
1
پی نوشت: این روزها رادین مدام سراغ پلو و خیارشور با ماست می گیرد. اگر حالتان بد شد، ایراد از معده ضعیف خودتان است؛ ما که کلی ذوق می کنیم. ا