Monday, April 30, 2012

شب زیر آسمان کردستان

اولین تجربه من از پیک نیک کنار آتیش، خیلی خوش گذشت. کلی آتیش کنار آتیش سوزوندم!ا

Monday, April 23, 2012

چند روزى نيستيم، پس تا بعد!ا

Sunday, April 22, 2012

من و بهار

مى خواست يك ماجرا از مهد كودكش تعريف كند. قبلش پيش آگهى داد كه: "در مورد من نيستا، من هيچ مقصرى نداشتم"!ل

Tuesday, April 17, 2012

درخواست پیشنهاد

چه کار کنم کلاس ارف را دوست داشته باشد؟ وقتی فهمید کلاس جبرانی برایشان گذاشته اند، پنج دقیقه افسردگی گرفت! دیشب بهم می گوید دعا کن کلاسم را دوست داشته باشم! ا

Saturday, April 14, 2012

همه چیز درباره پول

پرده اول: امسال تصمیم گرفتیم پس انداز و پول خرج کردن را به رادین آموزش بدهیم. در نتیجه بهش گفتیم عیدی های پولی را که گرفته است (محض اطلاع خارج نشینان، الان بیشتر عیدی غیر پولی مرسوم است)، جمع کند. از طرف دیگر قرار شده است هفتگی بگیرد و خلاصه قلک هم که دارد و سر آخر خودش تصمیم گرفت پولش را جمع کند که پی اس پی بگیرد. حالا هی باید توضیح بدهیم که دو تا سبز می شود یک آبی و صورتی ها چندین برابر آبی ها هستند و مال قلک نهایتش چند تا سبز می شود و ... . خلاصه این رشته سر دراز دارد!ا

پرده دوم: مهدکودک پیغام داده بود که برای کتاب جدید پول بیاورند. روز بعد می گفتند خودشان بروند مثلا بخرند که یاد بگیرند. بقیه پول را که آورد گفتم بریزد داخل قلکش. شب که داشت برای پدرش توضیخ می داد گفت: "... بعد بقیه پولو از اون گردالی ها دادند که بندازم تو قلکم"!ا

پرده سوم: دو سال پیش بود، وقتی یکی از گردنبندهایی که کادوی تولدش بود را آوردم که بندازد، گفت: "ا، گردنبند پولی"! گردنبندش از این مدالهای گرد است. خلاصه این اسم ماند برای گردنبند. حالا چند شب پیش سراغش را گرفت و وقتی بهش دادم، پرسید: "به پولش دست می زنم، باید دستم را بشورم؟"ا

Wednesday, April 11, 2012

واويلا

يك وقتهايي حقايقي كه مي‌داني به‌صورت بدي بهت يادآوري مي‌شود. چند ماه پيش گردهم‌آيي دانشكده بود و خيلي‌ها بودند كه اصلا نمي‌شناختم. يك گروهي هم بودند كه از ديد من خيلي مرداي گنده‌اي آمدند و كلي ريش و سبيل و موي فلفل‌نمكي در جمعشان بودند. گفتم احتمالا قبل از ورود من به دانشكده فارغ‌التحصيل شده‌اند. ازشان پرسيدم و وقتي فهميدم چند سال پس از خروج من از دانشكده وارد شده‌اند، تعجب كردم و اصلا هم خوشحال نشدم!ا

حالا حكايت امروز است و رزومه‌هايي كه داشتم بررسي مي‌كردم. سال تولدشان آنقدر با خودم فرق داشت كه به يك نگاه نمي‌توانستم سنشان را تشخيص بدهم و مجبور بودم سال تولدشان را از امسال كم كنم، تازه آخرش هم معلوم مي‌شد خيلي هم كم‌سن نيستند. ا

خلاصه هي هي!ا

پي‌نوشت: اگر بخواهم اين پست را يكجوري به رادين ربطش دهم بايد بگويم كه "پسركم، قدر لحظه‌هايت را بدان. پيش از آن‌كه بفهمي، مي‌گذرد"!اژي

Tuesday, April 10, 2012

خانم مديرشان گفته است از فردا نبايد كاپشن يا ژاكت بپوشند. حالا پسرك ما حاضر نيست جليقه هم بپوشد. پس جليقه را براى چه فصلى درست كرده اند؟

Sunday, April 8, 2012

آقای سخنور

از وقت خوابش گذشته بود و حسابی هم خوابش گرفته بود. به پدرش گفتم راستی، فلان کار را انجام دادم. خواب فرهاد کنجکاو پرید و پرسید: "چی گفتی؟". من هم چون داشتم با عجله برای خواب حاضرش می کردم و راستش دیگر حوصله هم نداشتم، گفتم با بابات بودم. با ناراحتی گفت: "مگه من جزو این فامیل نیستم؟ پس چرا با من این کارو می کنید؟ مگه من عضو خانواده نیستم؟". دو سه دقیقه ای طول کشید تا من و بابا از بهت زدگی کامل به نیمه بهت زدگی برسیم! من هیچ ایده ای ندارم این حرفها را از کجا می آورد!ا

Friday, April 6, 2012

در حال تماشاى كارتون

خير، عكس وارونه نيست؛ رادين سر و ته است! ا

Wednesday, April 4, 2012

خوشايند كننده

بعد از سه ساعت تماشاى كارتون، آمده است سراغم كه: "حالا كه به حرفت گوش كردم كارتونو خاموش كردم، يك حرف خوشايند كننده بهم بزن". گفتم دوستت دارم. گفت: "نه، مثلن بگو يك جايزه اى چيزى برات مى خرم"!ا

Sunday, April 1, 2012

ميهمانان نوروزى ما

خاله جون و عمو نيما براى نوروز آمدند و چنان با سرعت برق و باد برگشتند كه نشد از ماجراهاى خاله و خواخورزا چيزى بنويسم، ولى هر چه بود خيلى خوب بود. ديروز كه سوار ماشين شديم، رادين گفت "سوار شديم ياد خاله افتادم اينجا مى نشست":*ا
تازه از سيزده بدر برگشتيم، سرد ولى آفتابى بود و خوشبختانه به ترافيك بدى هم نخورديم. حالا نه چندان مشعوف به استقبال شروع روز كارى مى رويم. فقط همين قدر بگويم رادين ديشب كه پيش مامان بزرگ و بابا بزرگش بوديم، با شنيدن اسم مهدكودك زد زير گريه. بهانه هم اين بود كه دلش نمى خواهد آنجا نهار بخورد. خوش مى گذرد. ا
پى نوشت: ا ا ا، الان يادمان افتاد سبزه گره نزديم! ا