Monday, August 30, 2010

این داستان غصه دار

دیروز مشغول رانندگی بودم که رسیدم به چراغ قرمز و دو تا بچه دستفروش پشت چراغ قرمز، صحنه تکراری همه چراغ قرمزها. یکیشون که پشتش به من بود، اینقدر کوچک بود که یک موقع دیدم دارم سعی می کنم با مقایسه قد و قواره اش با رادین بفهمم چند سالش است. کمتر از پنج سال داشت. تا حالا احساس کردید قلبتان فشرده می شود؟ آن لحظه همین احساس را داشتم. صبح هم که وارد اینترنت شدم و خبر شکنجه و ضرب و شتم یک دختربچه سه سال و نیمه را خواندم که امیدی هم به بهبودش نیست، دوباره همین حال بهم دست داد. واقعا هیچ کاری از دست ما برای بچه های بی پناه سرزمینمان برنمی آید؟

Saturday, August 28, 2010

نقاشي رادين


امروزبعد از مهدکودک اومدم بازم شرکت مامانم، اين رو براي بابام کشيدم. ا

Tuesday, August 24, 2010

شرمنده کردن مامان

طبق برنامه هر شب بردمش برای مسواک و خواباندن. هنوز عادت شیرخوردن در تخت را نتوانسته ام از سرش بیندازم. باید حتما با لیوان مخصوصش شیر بخورد تا بتواند بخوابد (یعنی تمام آن مسواک زدن، پر)! چون بعدازظهر خوابیده بود می دانستم زود خوابش نمی برد و مدام صدایم خواهد کرد. بعد از دو سه بار کلافه شدم و با عصبانیت رفتم ببینم این دفعه چه می خواهد. گفت: "می خواستم بگم دوست دارم مامانیم"!ا
***
دیشب سرم درد می کرد. بابایی خواست مسواکش را بزند، گفت امشب حتما باید مامان بزند. من هم همان طوری گذاشتمش توی تخت. بعدش فکر کردم ممکن است بدعادت بشود، مسواک را بردم که همان جا توی تخت برایش مسواک بزنم. وقتی خواستم از اتاقش بیایم بیرون، گفت: "خیلی دوست دارم مامان جونم"!ا
***
همه اینها را نوشتم که بگویم "عاشقتم پسمریم"!

پی نوشت: امروز متنی به دستم رسید در وصف مزایای بغل کردن یا به قول ما جان زدن و اینکه یکبار در روز برای بقا، هشت بار در روز برای حفظ و حراست از زندگی و دوازده بار برای رشد و نمو لازم است. تازه فهمیدم کم جانت زدم (قابل توجه آنهایی که می گویند من رادین را لوسش می کنم، تازه کم کاری هم دارم)!ا
ا

Sunday, August 22, 2010

این هم فقر است

طبق برنامه، رادین باید مجله می برد مهدکودک. در نتیجه ما هم رفتیم دنبال مجله روی پیشخوان دکه های روزنامه فروشی. به زور دو تا مجله برای کودک و یکی برای خردسال از زیر بقیه مجله ها، آن هم با کلی خاک رویش، پیدا می شود (اگر بیشتر از این هم چاپ شود، در دسترس نبود). نگاهی به بقیه مجله ها انداختم و باز هم برای جای خالی آدینه، زنان و ... افسوس خوردم. هنوز دنبال جایگزینی برای مجله وزین و پرمحتوای زنان می گردم و به جز دستورالعملهای آشپزی و خیاطی و ماجرای هنرپیشه ها و داستانهای بر سر دوراهی(!) چیزی پیدا نمی کنم. حالا هم که تازه فهمیدم اگر برای بچه ات دنبال مجله باشی یا پیدا نمی کنی یا محتوایش به دردبخور نیست. عوضش تا دلت بخواهد مجله های رنگ و وارنگ با چاپ نفیس درمورد مارک لباس فلان هنرپیشه دست چندم و مدل ماشین فلان فوتبالیست فرهیخته و گرانترین چیزهایی که در تهران می شود خرید و ... ریخته است. خلاصه، فقر فقط این نیست که مردمی نان شب نداشته باشند، این هم هست!ا

پی نوشت:اگر دنبال مجله هستید، مجله کودکان سروش با ضمیمه ویژه خردسالان، مجله خوبی است. فکر کردم اشتراکش را هم برای رادین پر کنم تا حداقل در کودکی با لذت رسیدن مجله مورد علاقه اش با پست آشنا شود. فکر نکنم این نسل بزرگ شود، دیگر از این کارها بکند.ا

پی نوشت 2: الان این ایمیل به دستم رسید؛ فقر از نگاه دکتر شریعتی

ميخواهم بگويم ......

فقر همه جا سر ميكشد .......

فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست ......

فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست .......

فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ......

فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ......

فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....

فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .....

فقر ، همه جا سر ميكشد ........

فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست ..

فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است


Saturday, August 21, 2010

گفتگوی تلفنی

این روزها سرم خیلی شلوغ است، بیشتر شرکت می مانم و یک عالمه کار هم می برم خانه. امروز که دیگر آنقدر درگیرم که مجبور شدم رادین را خانه (پیش شهین خانم) بگذارم، چون ترسیدم نتوانم به موقع دنبالش بروم. چند دقیقه پیش زنگ زدم و باهاش حرف زدم. خیلی این تلفنی حرف زدش لطف دارد. حالا که می تواند درست و حسابی حرف بزند و جواب آدم را بدهد، دلم می خواهد طولانی تر صحبت کنم، ولی خوب حوصله ندارد. زود خداحافظی می کند و می رود. وقتی صدایشان را می شنوی، بدجوری دلت هوای بغل کردنشان را می کند!ا

Wednesday, August 18, 2010

عجیب

چه عجیبه ها، امروز تولدم نیست.ا
88***ا
نمی دونم چرا ورزش نداریم. عجیب شدا، فکر کنم چون خسته می شیم.ا

Tuesday, August 17, 2010

دنیای وارونه

نمی دانم چه سری است که این روزها رادین آنقدر عاشق مهد کودکش است که امروز برای اینکه نرود، قول جایزه بهش دادم!ا

پی نوشت: دلیل ماندن در خانه، کسالت مختصر.ا

Sunday, August 15, 2010

چرا هر کدام از دوستان مهد کودکت که به سفر می روند، فکر می کنی دیگر برنمی گردند؟

*****

پنچ شنبه غروب پرسید که شام کجا می رویم؟ وقتی جواب شنید که هیچ جا، گفت "خودم تنها می رم"! پسره ددری!ا

Saturday, August 14, 2010

احساساتی کوچولو

رادین داشت تلویزیون نگاه می کرد و وقتی دید توی فیلم هی بهم گل می دهند، با لب و لوچه آویزان به من گفت: "هیچ کی برای من گل نمی خره". حالا بهش قول داده ام که فردا برایش گل بخرم!
1
پی نوشت روز بعد: پسرم، نمی دانی چقدر خوشحالم که امروز برایت گل خریدم. هنوز وقتی به یاد می آورم که چقدر ذوق کردی و چقدر با لذت بویش می کردی و پدرت را هم تا آمد بردی که گلت را بو کند، لبخند به لبم می آید.
ا

Wednesday, August 11, 2010

شبی در فرحزاد

این ادامه پست قبلی نیست؛ آنقدر طول کشید که یادم رفت چی می خواستم بنویسم!ا
1
اگر دیشب در فرحزاد یک جمع 14 نفری را دیده اید که دور نشسته بودند و یک پسرک قرمزپوش داشت آن وسط هنرنمایی می کرد و آن جمع برایش غش می کرد، ما بودیم! به مناسبت تولد پدربزرگ رادین رفته بودیم فرحزاد و رادین هم آواز خواند (از همه چی آرومه و سوسن خانم تا شعرهای من درآوردی خودش)، هم نمایش بازی کرد، هم کله معلق زد، هم ادای شنا درآورد و ... . گاهی فکر می کنم خیلی جنبه دارد که در همین حد لوس می شود!ا
1
قبل از رفتن یک سر رفته بود پیش مانا، مانا پرسیده بود که مگر قرمز دوست داری که لباس قرمز پوشیدی؟ گفته بود "نه، مامانم دوست دارد!"ا

Sunday, August 8, 2010

مادر قهرمان شنا

من الان مادر یک قهرمان شنا هستم! دیروز رفتم مسابقه شنا(!) و در کمال ناباوری دیدم که ماهی کوچولوی من نه تنها به راحتی وارد آب می شود، با بازوبندهای بادی شنا هم می کند. قسمت اول نمایش هم که خودشان لباسهایشان را در می آوردند و لباس شنایشان را می پوشیدند، خیلی بانمک بود که در این قسمت رادین نفر اول اعلام شد و جایزه گرفت. برای شنا هم که به همه شان مدال دادند و دو تا کوچکترین ها که رادین یکیشان بود، مدال طلا گرفتند! حتی موقع خواب مدالش گردنش بود و امروز هم مدال به گردن رفت مهد کودک!ا
پی نوشت 1: به زودی عکسهای امضا شده، برای طرفداران عرضه می گردد!ا
پی نوشت 2: این پست ادامه دارد...ا

Wednesday, August 4, 2010

بدم؟

دیروز جلسه ای داشتیم که چون غروب بود و در یک مکان عمومی، رادین را با خودمان بردیم که مثلا اسکوتر بازی کند. قبلش هوس آبنبات چوبی کرده بود و همان جمله معروفش را گفته بود که "من تا حالا آبنبات چوبی نخورده ام" که البته دوازده باری فقط خودم برایش خریده ام! بعد از پنج دقیقه بازی، خسته شد و بقیه اوقات مشغول عملیات ژانگولار دور ور من و پدرش بود. من درحالی که سعی می کردم به چهره کلافه پدرش یا قیافه "من نمی بینم" عمویش نگاه نکنم، بهش هشدار دادم که اگر پسر بدی باشد، از آبنبات خبری نیست. این حرف البته اثر چندانی در کله معلق های بعدی روی مبل نداشت و تنها نتیجه اش این بود که باید پنج دقیقه یکبار به این سوال جواب می دادم که "بدم؟"!ا
نمی دانم آقای دکتری که با ما جلسه داشت، بعد از جلسه بیشتر به فکر مذاکرات طرفین بود یا آن صحنه ای که کفشهای ورزشی رادین روی شانه های من و سرش روی کفش من بود!ا