Tuesday, July 28, 2009

رفيق مامان

ديروز با هم پشت ميز آشپزخانه نشسته بوديم. من داشتم يك پيشنهاد شرح خدمات مي‌نوشتم و تو هم با ماشينت بازي مي‌كردي. وسط بازي رو كردي به من و يك كم سرت را كج كردي و گفتي: "با من كاري نداري مامان؟". من هم گفتم نه عزيزم، سري تكان دادي و گفتي "باشه" و بقيه بازيت را ادامه دادي. آخ كه چقدر اين اداهايت را دوست دارم.ا
پي‌نوشت 1: مرسي از دايي شاهين و دايي شهريار عزيزم كه اين وبلاگ را دنبال مي‌كنند و در ايميل‌هايشان بهش اشاره مي‌كنند. اميدوارم رادونك به‌زودي شماها را ببيند. پ
پي‌نوشت 2: خاله رورو،‌ ليلا و مزدك حالتان خوب است؟ كم‌كم دارم نگرانتان مي‌شوم.پ

Saturday, July 25, 2009

تشابه اسمي

چند روز گذشته مشغول چيدن سفره عقد دايي امير رادين (پسرعمه مامانش) بودم. داشتم سر نهار براي بقيه تعريف مي‌كردم كه رسيدم به نبات،‌ يكهو رادين شروع كرد به اينكه "نبات كجاست؟ نبات چي شد؟ چرا نباتو رو سفره گذاشتي؟ " . هر چي هم مي‌گفتم رو سفره عقد، مي‌ديدم برايش جا نمي‌افتد و علامت سوال حذف نمي‌شود. خوشبختانه به موقع يادم افتاد كه يك هم‌كلاسي به نام نبات دارد و متعجب است كه كي نبات آمده است خانه ما كه اين نفهميده است!ا

Tuesday, July 21, 2009

امان از ماديات

ديشب سخت درگير آشپزي بودم،‌ رادين هم هي با چرخش دور و بر من مي‌چرخيد. آخرش گفت: "پول به من مي‌دي؟"، من هم طبق بازي هميشگي مثلا بهش پول دادم. تا پول خيالي را گرفت،‌ گفت: " ا، اين پاره شد." مجبور شدم پول پاره را پس بگيرم و بهش پول نو بدم (از كجا اين چيزها را ياد مي‌گيرد؟ تا جايي كه حافظه‌ام ياري مي‌كند، جلويش تا حالا پول پاره به كسي پس نداده‌ام)! بعد پرسيد: "پول كجا بود؟" . گفتم توي جيبم. گفت" آها،‌ اينا" و دستش را كرد داخل جيبم،‌ فكر كردم مي‌خواهد بگذارد سرجايش. در عوض گفت: " ا، سه تا شو برداشتم"!ا
پپ

Tuesday, July 14, 2009

نقاشي

رادين از وقتي خيلي كوچك بود، از نقاشي خوشش مي‌آمد. يادم مي‌آيد اولين سفر طولاني با هواپيما كه مردادماه سال پيش بود، همين نقاشي نجاتمان داد. نقاشي‌هايش هم خط خطي است،‌ به جز وقتي كه باران مي‌كشد كه آن نقطه نقطه است. جالب است كه هر خط‌ خطي با قبلي فرق دارد،‌ مثلا يكي ماشين است و بعدي كرگدن. حالا يك هفته‌اي است كه از خط خط كردن به كشيدن منحني‌هاي بسته رسيده است. ديروز هم كه يك دايره كشيده بود، گفت: "گرد كشيدم،‌ گرد بسته است. صبر كن باز بشه، بعد برو. ا، اينو!".ا

وقتي مچش گرفته مي‌شود

پريروز ديدم صدايي از رادونك در نمي‌آيد. رفتم ديدم رفته است سراغ ميز توالت من و معلوم است به دستهايش كرم زده است، چون هنوز داشت دستهايش را به‌هم مي‌ماليد.ا
پرسيدم به چي دست زدي؟ در همان حال و با چشمهاي گرد شده گفت: "به هيچي دست نزدم" و همان موقع دستهايش را بو كرد (هميشه بعد از كرم زدن اين كار را مي‌كند). باز پرسيدم چي مي‌كني؟ "دستمامو بو مي‌كنم". چرا؟ مگه چي كار كردي؟ "هيچي، به موهام دست زدم، اينا، اين‌طوري. مامان، به شهين خانم گفتم ..... ا....، مامان اتوبوس ايراني ديدم، اتوبوس سنگين بود،‌ " و پنج دقيقه‌اي در مورد اتوبوس سخنراني كرد!ا
ا
پي‌نوشت: وقتي كار اشتباهي مي‌كند،‌ يا حتي وقتي كسي دارد درمورد كارهايش حرف مي‌زند و هنوز مطمئن نيست كه تعريفش است يا تكذيب،‌ با چشمهاي گرد و قيافه جدي به آدم نگاه مي‌كند تا بالاخره بفهمد بايد چه موضعي بگيرد.ا

فرمايش

مامان، اين لباسم چرك شد. بذار تو رخت چرك، خودش بچرخه. بعد خودش چرخيد، منو صدا كن چك كنم!ا

Monday, July 13, 2009

مامان نگران

ديروز كه رفتم دنبال رادين، ديدم بزرگ نوشته‌اند كه امروز جشن غذا و استخر است. يعني همه خودشان غذا مي‌آورند (اين قسمت جشن كاركنان بود به گمانم) و همه مي‌روند استخر. ما هم از قسمت دوم ماجرا كلي هيجان زده شديم، تا اينكه با تاريك شدن هوا كه ميزان نگراني‌هاي من معمولا تشديد مي‌شود، همه‌جور خطر و اتفاق به ذهنم رسيد. بابايي هم كه مدير بسيار قابلي است، ولي روانشناس خوبي نيست، براي دلداري دادن من و تشويق به بي‌خيالي شروع كرد كليه خطراتي كه ممكن است هرروز رادين با آن روبه‌رو شود، يكي‌يكي براي من بشمرد. نمي‌دانم قيافه من چطور بود كه آخرش پيشنهاد كرد كه اصلا بي‌خيالش، فردا نبرش! ا
ولي دلم نيامد، چون مي‌دانستم خيلي بهش خوش مي‌گذرد. تازه باز هم از اين برنامه‌ها هست و نمي‌شود هميشه نبرمش. پس بردمش و الان اينجا نشسته‌ام و از نگراني دارم مي‌ميرم.ا
پي

Saturday, July 11, 2009

ويژه همكاران

فعلا همه ماشين‌هاي ساختماني لودل هستند و بسيار هيجان ‌بر‌انگيز. از كنار هر كدام هم كه رد مي‌شويم، مي ‌شنويم كه "واي لودل، اينو برام بخر"!ا
پي‌نوشت: خالق كتاب قصه‌هاي خوب براي بچه‌هاي خوب (مهدي آذريزدي) رفت. سري كتاب‌هايش را توي كتابخانه چيده‌ام كه به‌موقعش براي رادين بخوانم. يادش به‌خير، چقدر توي راه رشت-انزلي قصه‌هايش را براي بقيه تعريف مي‌كردم.پ

Tuesday, July 7, 2009

به دلیل بالا گرفتن گرد و غبار و غیره، تهران تعطیل شد!ا

Monday, July 6, 2009

روز پدر

امروز روز پدر است. رادين هم ديروز در مهدكودك اولين كاردستي‌اش را درست كرد كه يك كارت تبريك براي بابايي بود. خودش قلبهاي صورتي روي كارت را چسبانده بود. خلاصه يكي از آن زمانهايي بود كه پدر مادرها را به اوج مي رساند. ا
پي‌نوشت1: شب كه بعد از خواباندنش آمدم براي جمع و جور كردن كارهاي خانه و پايم رفت روي يكي از اين لگوهاي تيزي كه گوشه كنار خانه به‌وفور پيدا مي‌شود، فكر كردم اين هم از آن لحظاتي كه از اوج مي‌آوردت به حضيض!ا
پي‌نوشت 2: از ديروز پديده نادري به ايران رسيده است؛ گرد و غبار زيادي كه باعث مي‌شود حتي نور خورشيد به سختي به زمين برسد. گرد و غبار حتي در شب حسابي به‌چشم مي‌آمد. خلاصه نمرديم و بعد از زلزله و سيل و ...، اين يكي را هم ديديم. واقعا كه زندگي در اين مملكت هيچ وقت تكراري نمي‌شود!ا

Saturday, July 4, 2009

آغاز یک مرحله


می رم مدرسه، می رم مدرسه، کیفم پر پوشک و پسته!ا