Tuesday, January 29, 2008

تاتي

ديگر روروئك را دوست نداري. اگرچه از اولش هم خيلي دوست نداشتي،‌ فكر كنم چون محدودت مي‌كرد و تو حداقل 3 درجه آزادي نياز داري! حالا بايد دستهايت را بگيريم و راهت ببريم. وقتي هم تصميم مي‌گيري راه بري، هيچ چيز جلودارت نيست. از 2 روز پيش مي‌شود يك دستت را گرفت، فقط گاهي لنگر مي‌كني. فكر كنم به‌زودي بتواني بدون كمك تاتي تاتي كني. نمي‌داني چقدر بانمك راه مي‌روي؛ فعلا پنگوئن كوچولوي مني! آ

محل خواب

قرار گذاشته بوديم كه وقتي يك‌ساله شدي،شبها بگذاريمت در اتاق خودت. ولي هنوز همچنان توي پارك و در اتاق ما مي‌خوابي. راستش هنوز شبها خيلي بيدار مي‌شوي و همه‌اش بايد من و بابايي در حال دوي امدادي باشيم. ولي يك دليل كوچولوي ديگر هم دارد: دلمان برايت تنگ مي‌شود! آ

Sunday, January 27, 2008

جاي همه‌تان خالي



نمي‌دونم چرا وقتي دارند از آدم عكس مي‌گيرند، واي‌مي‌ايستند اون جلو و همه‌اش سروصدا و ادا درمي‌آرند. من كه چون از اين لوس‌بازيها خوشم نمي‌آد، از لجشون رومو مي‌كنم اون‌ور! آ

ددر ضمن اندازه كيك نشاندهنده مقدار علاقه بابام به شيريني است نه تعداد مهمانها! آخه امسال ديگه به‌خاطر شرايط جمع و جور برگزار كرديم. سال ديگه حتما تشريف بياريد، خودم به مامانم مي‌گم دعوتتون كردم. آ

Saturday, January 26, 2008

تولدهاي من




چون خيلي بچه باحالي هستم، شب تولدم گذاشتند هر كاري دلم خواست بكنم. مي‌گيد نه، نگاه كنيد: آ
اوني كه جلومه كيك خامه‌اي بود! آ
يك جشن تولد كوچولوهم پنج‌شنبه شب داشتم كه مامانم فردا عكسشو مي‌ذاره. آ

Monday, January 21, 2008

يك سال گذشت

امروز صبح زود بعد از رفتن بابايي (كه وقتي مي‌رود هنوز شب است!) خيلي سر جايت ناآرام بودي. براي همين آوردمت پهلوي خودم، چون معمولا اين‌طوري تخت مي‌خوابي. نمي‌داني چقدر اين لحظه‌ها را دوست داريم،‌ به‌خصوص كه جزو نادر لحظه‌هايي است كه وول نمي‌خوري و از سر و كول آدم بالا نمي‌روي و مي‌شود يك دل سير تماشايت كرد كه مثل فرشته‌ها معصوم خوابيدي! با خودم فكر كردم كه به همين زودي يك‌سال گذشت. خيلي بايد بيشتر از اين قدر روزها را نگه‌داريم. آ
تولدت مبارك پسر يك‌ساله من! آ

Sunday, January 20, 2008

گل

اين روزها همه چيز گله. آخه رادين هنوز مامان و بابا را درست نگفته،‌گل را ياد گرفته است و حالا وقتي دلش مي‌خواهد حرف بزند، يك چيزي را نشان مي‌دهد و مي‌گويد گل. به‌به هم يعني غذا، ديش هم يعني پوشك!‌ من و فربد هم مأمأمأمأ و بأبأبأبأ هستيم (با فتحه بخوانيد)! ا
فردا اولين سالگرد تولد رادين است و من همه‌اش در حال و هواي پارسالم. ا

Saturday, January 19, 2008

خاله جون جون جونم،‌ تفلدت مبارك


خاله مي‌بيني چه زود به كمد بابام دستبرد زدم؟!‌ آ

Tuesday, January 15, 2008

اوخ

فردا بايد بريم براي واكسن يك‌سالگيت. فكر كنم اين بار خيلي سخت باشه،‌ چون حالا ديگه خيلي چيزها را مي‌فهمي. حالا ببينيم به اندازه بابات از آمپول بدت مي‌آيد يا نه؟! آ
راستي چند وقته زير برفيم و حالا تو هم ديگه برف رو مي‌شناسي. آ

Sunday, January 13, 2008

سلام

خيلي وقت بود كه دلم مي‌خواست برات يك وبلاگ درست كنم تا لحظه‌هاي شيريني را كه بهمان هديه مي‌دهي،‌ براي تو و خودمان نگه‌دارم. يك هفته ديگر يك سال از اولين در آغوش گرفتنت مي‌گذرد، يك سالي كه هر دمش غنيمت بوده است براي من و بابات و آنهاي ديگري كه دوستت دارند. و اينك سلام ........... ا