Tuesday, April 29, 2008

انتخاب

رادين خيلي وقت است كه حق انتخاب كردن را تمرين مي‌كند. چند ماهي مي‌شود كه وقتي چيز خاصي را مي‌خواهد امكان ندارد با هيچ چيز ديگر عوضش كرد. حالا قضيه به بوفه‌اش رسيده است. دو هفته‌اي مي‌شود كه گاهي خودش دست آدم را مي‌گيرد و مي‌برد اتاقش. بعد به بوفه اشاره مي‌كند و دستهايش را بالا مي‌آورد كه يعني بغلم كن برويم اون جلو. بعد هم بايد كلي آنجا بمانيم تا اول عكسهاي خودش را نشان بدهد و ذوق كند كه "ن" (اولي ني‌ني بود، بعد شد ني،‌حالا هم خلاصه كرده به ن)،‌ و بالاخره يك يا دو اسباب‌بازي انتخاب كند و راضي شود كه برگرديم!‌آ
براي اينكه هر شب مجبور نباشم كل بوفه را دوباره بچينم،‌ قانون گذاشته‌ام كه هر بار قبلي‌ها را هم سرجايش بگذاريم. كاملا هم از طرف رادين اين قضيه پذيرفته شده است!‌ چه پسمل چيزفهمي دارم (بوسسسسسسسسسسس)!‌آ
پي‌نوشت: من نمي‌توانم شكلكهاي اسمايلي را فعال كنم،‌ نه اينجا و نه در ايميل ياهو. گفتم اسمايلي يادم افتاد به لب و لوچه رادين. وقتي بغض مي‌كند لبش درست عين اسمايلي ناراحت مي‌شود،‌ همان قدر منحني‌اش به پايين برمي‌گردد! آ

Monday, April 28, 2008

قد و قواره رادين

چرا هر كس عكس تكي رادين را مي‌بيند، تصورش خيلي گنده‌تر از خود رادين است؟ فكر كنم چون بيشتر حالت يك مرد كوچك را دارد تا بچه، براي همين وقتي در عكسي تنهاست، همه فكر مي‌كنند بچه درشتي است. شايد هم مثل خاله‌اش است كه الان همه عكس‌هاي بچگيش تپلي است،‌ ولي تا جايي كه ما يادمان مي‌آيد، ‌لپ مپ خبري نبود. آ
حالا دفعه ديگر كه بردمش دكتر، وزن و قدش را اينجا مي‌نويسم. آخرين دفعه كه سر دكتر چنان بلايي آورد كه از خير اندازه‌گيريش گذشت! آ

بازكننده بندها

مدتي است رادين در هر صندلي بندداري كه نشسته باشد،‌ با كمي تقلا خودش را آزاد مي‌كند. اين كارش علاوه بر اينكه خيلي خطرناك است (چون خطر سقوط دارد)،‌ كلي هم دردسرساز شده است. به‌تازگي اين كار را به صندلي ماشين هم تعميم داده است و براي اين ديگر بايد يك فكر اساسي كرد. چون مي‌شود حالا روي صندلي غذاخوري تنهايش نگذاشت يا وقتي خواست درش بياوريم، ولي وسط ترافيك وقتي خودش را از صندلي ماشين درمي‌آورد،‌ واقعا نمي‌دانيم چه بايد بكنيم. ا
آخر تا حالا همچين چيزي ديده بوديد؟ نمي‌دانم مرا به ياد كدام برنامه مي‌اندازد. شايد ديدنيها بود كه زماني جالب‌ترين برنامه هفته در تلويزيون بود (يادش به‌خير). خلاصه يك شعبده‌بازي بود كه هر بندي را مي‌توانست باز كند. حالا ما هم يكي داريم (ديويد كاپرفيلد كه نبود؟!) آ

سلام به هواي گرم

من خيلي جدي دارم سخنراني مي‌كنم! آ

گربه‌ها

خاله رورو شكايت كرده است كه چرا از ماجراهاي پدر و پسر نمي‌نويسم. يكي از بازيهاي فربد با رادين گربه‌بازي است. اين البته اسم من‌درآوردي كشتي است. خودش مي‌شود گربه پدر و رادين هم كه گربه پسر و شروع مي‌كند به چرخاندن و بالا و پايين كردن گربه پسر. حسابي كه به‌وجد آوردش و شيطنتش را بيدار كرد، مي‌گويد خوب ديگر بسه، برو پيش گربه مامان!‌آ
امروز صبح هم كه ماجرا داشتيم. فربد حسابي مريض شده است و مجبور شده است خانه بماند. براي اينكه رادين هم نگيرد سعي مي‌كرد خيلي نزديكش نشود. از اين طرف رادين هم كه مي‌ديد بابايش خانه است هي مي‌خواست برود بغلش و بابايي كه مي‌گفت پيش من نيا مي‌زد زير گريه. خلاصه صبح خيلي فرح‌بخشي بعد از شب سخت ديشب بود (گربه پدر كه خيلي حالش بد بود و گربه پسر هم كه مماخش گرفته بود و نمي‌توانست در خواب شير بخورد و هي گريه مي‌كرد). آ

چسبونكي

اين روزها وابستگي رادين به من خيلي بيشتر شده است (البته هيچ چيز و هيچ كس با "دده" نمي‌تواند مقابله كند،‌ كافي است يكي بخواهد ببردش بيرون، با چنان آرامش و لبخندي با من باي باي مي‌كند كه بيا و ببين). نصف اوقات كه با هم هستيم، يا دستش در دست من است يا مثل اين گياهان چسبونكي به من آويزان است. از همه بانمك‌تر وقتي است كه يك دستم بند است و ناگهان محبت رادين گلوله مي‌شود و مي‌خواهد بيايد بغلم و مجبورم با يك دست بكشمش بالا. زود با دستهايش مي‌چسبد به من و مثل يك بقچه ازم آويزان مي‌ماند تا دستم بالاخره آزاد شود و درست بغلش كنم! آ
اين كارهايش ممكن است گاهي يك كم كلافه‌ام كند، ولي برآيندش در كل لذت‌بخش است. آ
پي‌نوشت: من هم از اين عشق رادين به گشت و گذار خوب استفاده مي‌كنم. سراغ هر چيزي رفته باشد،‌ كافي است صدايش كنم كه " بيا بريم، من رفتم" كه دوان دوان و سراسيمه خودش را برساند مبادا جا بماند!‌آ

Sunday, April 27, 2008

واچوكستن

اولين چيزي كه رادين توانست ازش بالا برود، تخت ما بود. بعد هم كه بهش ياد داديم براي پايين آمدن به پشت برگردد كه زمين نخورد. دو سه روز است كه براي واچوكستن از مبل ال هال هم راهي پيدا كرده است. مي‌رود قسمت 90 درجه ال و يك پايش را يك‌طرف مي‌گذارد و دو دستش را روي ضلع ديگر و بعد خودش را بالا مي‌كشد. البته بايد خيلي مراقبش بود كه ناگهان از پشت نيفتد. ولي چنان تيز و فرز اين كار را مي‌كند كه معمولا وقتي رسيد بالا ما بهش مي‌رسيم! آ
پي‌نوشت: واچوكستن به گويش گيلكي يعني بالا رفتن كه خيلي به‌نظرم حس كلمه به اين كار رادين بيشتر مي‌آيد تا معادل فارسيش! آ

آسانسور

فعلا يكي از جالب‌ترين سرگرمي‌هاي رادين و البته ما ابراز احساسات رادين در آسانسور است. به محض اينكه وارد آسانسور مي‌شود، مي‌رود جلوي آينه قدي داخل آسانسور و شروع مي‌كند دست زدن و پا كوبيدن و خنديدن و گاهي هم جيغي از سر خوشي. فكر كنم تمام طبقات صدايش از داخل آسانسور شنيده شود!‌ البته جاي انگشتهايش هم خيلي وقت‌ها يادگاري روي آينه مي‌ماند. آ

Friday, April 25, 2008

امان از دست اين حساسيت

بعد از حساسيت شديد من در هفته گذشته، حالا نوبت پسر كوچولوي ماست. ديشب نه خودش توانست بخوابد نه ما،‌ بس‌ كه مماخ كوچولويش مي‌گرفت و با گريه از خواب بيدار مي‌شد. من ديشب متوجه نكته عجيبي شدم. مثل اينكه بچه‌ها نمي‌دانند كه مي‌توانند از دهان هم نفس بكشند، چون رادين كه ديشب همه‌اش زور مي‌زد از بيني نفس بكشد. اگر بهتر نشود بايد ببرمش دكتر. آ

باز هم حكايت برس

ديشب بعد از شام نشسته بوديم توي هال و داشتيم تلويزيون تماشا مي‌كرديم. رادين را هم نخوابانده بوديم و داشت با لباس خوابش تمام هال را برايمان تي مي‌كشيد! يكهو برسي را كه داشت باهاش بازي مي‌كرد برداشت و آمد شروع كرد به برس زدن موهاي من. آنقدر اين كارش قشنگ بود كه بي‌اختيار احساساتي شدم. به فربد گفتم باورت مي‌شود اين همان فندق خودمان است كه اين‌قدر بزرگ شده است؟ البته چون برس را پشت و رو گرفته بود،‌ بابايي مجبور شد برس را برايش بچرخاند كه مجبور نباشد برس را داخل موهاي من فرو كند! آ
در ضمن يكي از اسباب‌بازي‌هاي جديد آقاگلك ما،‌گيره‌هاي سر من است كه نمي‌دانم چه بلايي سرش مي‌آورد كه ايكي ثانيه كج و كوله مي‌شود. تا حالا سه تا تلفات داده‌ام (مورد توجه خاله رورو كه ميزان دلبستگي من به گيره‌هاي سرم را مي‌داند)! آ
پي‌نوشت: فندق كه معرف حضور همه هست؟ اسم رادين خودمان تا قبل از به‌دنيا آمدن بود! آ
چه موهبتي است بودن تو كه وقتي در آغوشت مي‌گيريم، درميانه امواج خبرهاي بد به آرامش مي‌رسيم ... آ

Tuesday, April 22, 2008

پنگولي

نمي‌دانم همه بچه‌ها به اين مرحله مي‌رسند، چنگ مي‌زنند يا نه. به‌هرحال اميدوارم فقط مخصوص پسمل ما نباشد. در ضمن دو جور پنجول داريم،‌ يكي از روي محبت و براي نشان دادن احساسات و ديگري از روي عصبانيت و هنگام لج‌بازي. ولي خوب هر دو به يك اندازه درد دارد و جايش روي صورت آدم باقي مي‌ماند. حالا خدا كند فقط صورت مامان و بابايش باشد، حداقل فقط جايش مي‌ماند، شرمندگيش ديگر نمي‌ماند!‌آ
پي‌نوشت: وروجك حتما بعد از هر كار بدي كه مي‌كند، يك‌جوري خودش را لوس مي‌كند كه دل سنگ هم آب مي‌شود،‌ ماها كه جاي خود داريم!‌آ

ماناجون خوش آمديد

از امروز يك خواننده پر و پا قرص به خوانندگان وبلاگ رادين اضافه شد. بعله،‌ بالاخره مانا بعد از مدت‌ها اينترنت را راه انداخت و اولين جايي هم كه چك كرد، اينجا بود. آخر از اوقات فراغت مانا از زمان به‌دنيا آمدن رادين چيزي باقي نمانده است. ولي خوب اميدوارم حداقل به‌خاطر اين وبلاگ هم كه شده است، دوباره با اينترنت آشتي كند! آ
اندر احوالات رادين و مانا هم بسيار مي‌شود نوشت. همين‌قدر بگويم كه وقتي رادين آنجاست مانا را از هاي و واي مي‌اندازد و وقتي آنجا نيست دل مانا برايش يك ذره مي‌شود؛‌ آخر رادين قرص واليوم (همان ديازپام خودمان) ماناست، آن‌ هم ده ميلش! آ
اين را هم بگويم وقت آزاد مانا تنها چيزي است نيست كه تغيير كرده است. براي اولين بار هر چي آينه و شيشه در خانه مانا و پدرجون است،‌جاي دست دارد و هر وقت كه دنبال رادين مي‌روم، هال خانه پر از اسباب‌بازي‌هايي است كه يك نفر با شدت پخش و پلاشان كرده است. به اين اضافه كنيد بازي با كليد و موبايل و غيره به‌عنوان رشوه براي وول نخوردن يا غذا خوردن، واي واي! آ
و در آخر، ‌مانا جون به خانه مجازي رادينك خوش آمديد! آ

Monday, April 21, 2008

حافظه كودكانه

هنوز من نتوانسته‌ام تخمين درستي از حافظه بچه‌ها به دست بياورم. به نظرم خيلي بايد بيش از آن چيزي باشد كه در كتابها نوشته است. به عنوان مثال، وقتي رادين تازه به‌دنيا آمده بود، مامان‌بزرگش موقع نازدادنش مي‌گفت هاپيشي‌پيشي. بعدها هم هرازگاهي ولي نه هميشه اين جوري نازش مي‌داد. تا اينكه چند وقت پيش با اينكه مدت‌ها بود نشنيده بود، رو كرد به مامان‌بزرگش و گفت "هاپيشي". حالا ديروز كه داشت دنبال يك اسباب‌بازي جديد مي‌گشت، ناگهان به‌طرف دلفين آبي بزرگي كه مامان‌بزرگ و بابابزرگش آذر پارسال برايش آورده بودند،‌ رفت و بغلش كرد و گفت هاپيشي! نمي‌دانم اتفاقي بود يا نه، ولي هر چي بود براي من حالت يك جرقه ناگهاني از خاطراتش را داشت و كلي كيف كردم! آ

بستني‌خور من

شايد اولين چيزي كه با عنوان اين پست به ذهن نزديكان برسد اين است كه منظور كدام يك است؟ فربد يا رادين؟ واقعيتش اين است كه هنوز خيلي مانده است كه رادين به پاي پدرش برسد. چون اگر يك‌بار با فربد به بستني‌فروشي برويد ديگر بعيد است بستني بخوريد و به ياد فربد نيفتيد!‌ ولي جوجواك ما هم خوب بستني‌خور است. از آن‌جايي كه پشت كارت منحني رشد از يك‌سالگي به بعد بستني جزو غذاهاي كودك آمده است، با خيال راحت هر روز مراسم بستني خوردن داريم. چه كيفي هم دارد وقتي بدون ادا و اطوار دهن كوچولويش را باز مي‌كند و منتظر قاشق بعدي مي‌شود (البته منتظر براي كسري از ثانيه،‌اگر طول بكشد اعتراض هم مي‌كند). حالا اگر جاي بستني را ببيند،‌ ديگر نمي‌توانم صبر كنم تا كمي آب شود. چون آنقدر با دست نشانش مي‌دهد و "مي" "مي" مي‌كند كه مجبور مي‌شوم همان‌طور يخزده بهش بدهم. آ
پي‌نوشت: "مي" همراه با اشاره انگشت يعني بده به من. البته يك‌بار گفته نمي‌شود،‌ به‌صورت "مي - مي -مي - ..." و آخرش هم گريه غرغري! آ

Saturday, April 19, 2008

تفونه

گويا بچه‌ها كه قرار است دندان دربياورند، خيلي تف مي‌ريزند (فعلش درست است؟). از آنجايي كه رادين هر كارش بايد با بقيه فرق كند،‌سه ماهي مي‌شود تمام علائم دندان درآوردن ازجمله همين تف را دارد،‌ولي دندان جديد خبري نيست. حتي طفلك چند بار پيش آمده است كه به‌نظرم درد يا خارش شديد هم داشته است و بعد باز هيچي به هيچي. گاهي كه قاشق يا اسباب‌بازي مي‌كند توي دهنش و در همان حال شروع مي‌كند به حرف زدن براي خودش، ديگر آنقدر تف مي‌ريزد كه جلوي بلوزش خيش مي‌شود. از آنجايي كه در هر حالي باشد، بايد اون وسط هي بيايد يك سر بغل من و صورتش را به صورت من بچسباند،‌ بعضي شب‌ها ديگر من هم بوي تفش را مي‌دهم. مي‌دانم ممكن است اين پست به‌نظر بقيه چيز جالبي نباشد، ولي اگر بدانيد بوي تف بچه براي مامانش چقدر جالب است! حكايتي است اين مادر بودن! تازه يك خاله هم آن‌ور دنيا هست كه اگر اين وبلاگ را باز كند و پست جديدي نداشته باشد، از همان جا سر ماماني جيغ مي‌كشد، پس لاجرم پاي تف و ... هم وسط مي‌آيد!آ
پي‌نوشت: داشتم مي‌نوشتم تفونه ديدم چقدر شبيه تيفاني است. راستي كه اين پسره تفو جاي تيفاني را گرفته است؛ از وقتي آمده است نشده است سري به آنجا بزنم! (توضيح: نياز ندارد؛‌ يعني ممكن است كسي متوجه نشود تيفاني كجاست؟!!) آ
فكر كنم اين قاشقي كه دستمه، همونيه كه خاله مريم (دوست مامانم) مي‌خواست باهاش به من سوپ بدهد. سيبه هم يك جور اسباب بازيه! كفشمم خودم درآوردم، پلاك دستمم پاره كردم. ديگه هم يادم نمياد چه‌كار ديگه‌اي كردم! آ

مهربون من

پسر گلم، مي‌داني تو مهربون‌ترين بچه‌اي هستي كه ديدم. اين را فقط من نمي‌گويم. تقريبا هر كس مي‌بيندت به اين نتيجه مي‌رسد كه تو چه كوچولوي مهربوني هستي. نمي‌داني چقدر لذت بخش است وقتي بغلت مي‌كنيم و تو سرت را مي‌گذاري روي شانه آدم و با اون دست‌هاي كوچولو نازمان مي‌كني. اولين باري كه اين كار را كردي نزديك بود اشكم دربيايد. يا صبح‌ها كه از خواب بلند مي‌شوي و دوست داري توي بغلم بنشيني و با دستهايم بازي كني و گاهي هم يك لبخند نامحسوسي بزني. چقدر خوب كه لحظه‌هايي از اين دست زياد داريم. آ

رژه

پريشب كه مهمان داشتيم (دوستان دبيرستان من پيشمان بودند)، آمديم كفش پاي رادين كنيم. بابايي كفش تابستاني‌اش را آورد كه هنوز برايش بزرگ است. وقتي پوشيد موقع راه رفتن پاي راستش را مي‌برد بالا بعد مي‌گذاشت زمين. اول فكر كرديم چون برايش بزرگ است اين كار را مي‌كند كه ناگهان يادم آمد امروز (يعني آن روز) روز ارتش بود و صبح به جاي برنامه كودك رژه نيروهاي مسلح را نشان داد. تلويزيون ما هم به هواي برنامه كودك روشن بود. خلاصه كلام اينكه وروجك داشت رژه مي‌رفت! هنوز هم هر از گاهي اين‌طوري راه مي‌رود. آ
كفش تابستانيش هم ماجرايي بود. هي فربد سعي مي‌كرد كفش پايش كند، هي انگشتاي رادين از يك جاي كفش مي‌زد بيرون! آ

فريادرس


آخه خاله اصلا به من مي‌آيد شيطون باشم؟ نيستي كه ازم دفاع كني (با لب و لوچه آويزون) آ

Tuesday, April 15, 2008

دوستان نيامده

دو تا خبر خوب. تا چند ماه ديگر دو نفر به دوستان رادين اضافه مي‌شوند. بچه‌هاي دو تا از عزيزترين دوستانم: ترانه و شيلاي عزيز، مامان‌هاي جديد، ما منتظريم! مطمئن باشيد براي ما زود خواهد گذشت! آ
پي نوشت: پيشنهاد شده است سال ديگر سه گروه برويم سفر، خدا به داد هر كي دور و بر ما در آن سفر خيالي است، برسد! (البته پسر من كه ديگر بزرگ شده است!) آ
پي‌نوشت 2: امسال چه سال خوبي است. دوستان رادين همه دارند جمع مي‌شوند! مامك و حميد عزيز،‌ تبريك!‌آ

پيشرفت

رادين روز به روز منظورش را بهتر مي‌فهماند. ديشب وسط شب هم كه شير مي‌خواست و چون يكي دو دقيقه طول كشيد تا شيرش آماده شد،‌شيونش رفت هوا، وسطش گفت "شير". حالا من را تصور كنيد كه نصفه شبي و تو اون هاگير و واگير شروع كردم به بوس كردن و چلوندنش كه باز هم گفته "شير"! احتمالا داشت اون موقع بهم بد و بيراه مي‌گفت. ولي خوب كار ديگري نداشتم، چون شدت شيون جوري بود كه باباي گرامي پريده بود توي آشپزخانه. چقدر اون موقع كه شير خودم را مي‌خورد (تا يك‌سالگي)، از اين جهات راحت بوديم! آ
راستي "بش" كه گاهي با حركت دست هم همراه مي‌شود، يعني بشين يا بنشانم. ديروز هم همه‌اش يك چيزي برايم مي‌آورد و مي‌گفت" دست"، يعني بگير. تيا

Monday, April 14, 2008

پياده‌روي عصرانه

هواي بهاري و يك عدد رادين پرجنب و جوش باعث مي‌شود كه تقريبا هر روز عصر يك سري به حياط بزنيم. شال و كلاه مي‌كنيم و مي‌رويم كه رادونك قدم بزند. بعد از احوال‌پرسي با "مايي" چند دقيقه‌اي راه مي‌رويم تا اينكه رادين يا هوس بغل مي‌كند يا هوس اينكه بنشيند روي زمين و با انگشت‌هاي كوچولوش سنگ و برگ و ... جمع كند؛ و اين است پايان پياده‌روي روزانه! آ
چند روز پيش كه خيلي جالب بود،‌خانه بوديم كه ناگهان توجه رادين به كف جلب شد. بله، كف خانه. دستم را گرفته بود و داشتيم دوتايي قدم مي‌زديم كه هي دولا مي‌شد و دست مي‌كشيد به كف. هروقت هم جنس كف عوض مي‌شد،‌مثلا مي‌رفتيم آشپزخانه يا توي اتاق‌خواب‌ها بيشتر دست كشيدنش به كف طول مي‌كشيد. خيلي برايم جالب بود. آ
اين قدم زدن در خانه هم حكايتي دارد. هر وقت رادين حوصله‌اش از نشستن يا بازي كردن در يك محدوده سر مي‌رود، هوس گشت و گذار به سرش مي‌زند. آن وقت است كه مي‌آيد دست مرا مي‌كشد و مرا بلند مي‌كند و خودش به سمتي كه مي‌خواهد برود هدايت مي‌كند. خدا نكند كه من بخواهم طرف مقابل بروم. چون رادين در حالي كه صداي گريه‌ غرغري‌اش بلند مي‌شود،‌يك پايش را سفت مي‌كند و بقيه بدنش كه به دست من وصل است، كش مي‌آيد. بديهي است كه اين من هستم كه جهتم را عوض مي‌كنم! آ
پي‌نوشت: گريه غرغري منظور چيزي بين اعتراض و غر با صداي گريه و بدون اشك است كه ما در طي روز فراوان داريم! آ

Saturday, April 12, 2008

رادين و سام

اولين باري كه سام رادين را ديد،‌ حدود بيست روز از تولدش مي‌گذشت. هيچ وقت يادم نمي‌رود، سام با يك شاخه گل رز تيره وارد شد كه خودش برايم انتخاب كرده بود. تا من را ديد كيف پر از ماشينش را نشانم داد و گفت ماشين‌هايم را آوردم با سام بازي كنم (كه اين يعني آخر مرام در سام)! وقتي بهش گفتم "عمه اون هنوز خيلي كوچيكه"، گفت "ايراد نداره. اين ماشين سبزه هم خيلي كوچيكه". و چقدر نااميد شد وقتي ديد رادين چقدر كوچيكه! تا مدتها هر وقت مي‌آمد اولين چيز اين بود كه "حالا ديگر رادين بزرگ شده تا با هم بازي كنيم؟". آ
خاطره بانمك بعدي مال دندان‌فشان رادين است (مراسم مربوط به دندان درآوردن ني‌ني). سر سفره دندان‌فشان يكي از چيزهايي كه مي‌گذارند سكه است كه ببينند بچه در آينده دنبال پول مي‌رود يا چيزهاي ديگري كه هر چيز سر سفره نماد يكي از آنهاست. سام هم تا ديد دلش سكه خواست (عالم بچه‌ها: هر چي اون يكي داره،‌ منم مي‌خوام). براي اينكه مشكلي پيش نيايد، مامي هر چي پول خرد داشت داد به سام كه اون هم سريع گذاشت توي جيبش. رادين هم كه هر از گاهي محبتش به سام گلوله مي‌شود و مي‌خواهد بغلش كند، چهار دست و پا رفت به طرف سام و سام از طرف ديگر فرار كه اين آمده است سكه‌هايم را بگيرد. آ
حالا ديگر چند وقت است كه رادين مي‌خواهد با سام بازي كند. اگر رادين بخواهد سام را بغل كند،‌سام مي‌ترسد و فرار مي‌كند. شايد مي‌ترسد به موجود به اين ظريفي دست بزند. اوايل كه فكر مي‌كرد رادين مي‌خواهد بزندش! اگر هم قرار باشد با هم بازي كنند، مثلا توپ‌بازي كه سام شروع مي‌كند بدو بدو و به توپ شوت زدن و هر چي مي‌گوييم بابا اين كه نمي‌تواند دنبال تو كند،‌ به خرجش نمي‌رود. اگر هم قرار باشد با اسباب‌بازي‌‌هاي جداگانه بازي كنند كه هر كدام اسباب‌بازي اون يكي را مي‌خواهد. خلاصه ماجراها داريم با اين دو تا. حالا اضافه كنيد به اين جمع داداشي سام را كه تا سه ماه و نيم ديگر مي‌آيد ببينيد چه آشي مي‌شود! آ
پي‌نوشت: براي آنهايي كه نمي‌دانند،‌ سام پسر دايي من است كه چون سن من و آن يكي دختر عمه بيشتر به عمه بودن مي‌خورد،‌ به ما عمه مي‌گويد. آ

Friday, April 11, 2008

جشن تولد

رادين پنج‌شنبه شب اولين جشن تولدش را رفت! جشن تولد سام كه در ضمن اولين دوستش هم هست! بهش هم حسابي خوش گذشت. سام كه فقط سر كادوها را باز مي‌كرد ببيند داخلش چي هست و بعد مي‌رفت سراغ بعدي. رادين هم رفته بود اون وسط و بقيه كاغذ كادو را باز مي‌كرد. بعد هم روي جعبه‌ها ضرب مي‌گرفت. خلاصه خيلي بانمك بود. فقط وقتي رادين به طرف جعبه ماشين كنترل از راه دور رفت،‌ سام دستپاچه شد و برگشت طرف من كه عمه نگذار بهش دست بزنه! بقيه اوقات هم با ماشين‌هاي سام سرگرم بود. خلاصه به من هم خيلي خوش گذشت. چون تا حالا اينقدر مهماني بي‌دردسر با رادين نرفته بودم!‌ آ
يادم باشد از ماجراهاي سام و رادين بيشتر بنويسم. آ

Wednesday, April 9, 2008

مايي

از بعد از تحويل سال و ماهي قرمزهاي سر سفره هفت‌سين، كلمه "مايي" هم به گستره لغات رادين اضافه شده است. حالا ديگر هر بار كه وارد لابي ساختمانمان مي‌شويم، حتما بايد يك سر به آكواريوم بزنيم و رادين مايي و اپ را نشان بدهد. ديگر پايين كه مي‌رويم، مدير ساختمان و نگهبان هم منتظر مايي گفتن اين پسمله هستند! آ

آدازه

رادين هرجور دلش بخواهد مرا صدا مي‌كند: مامان،‌ مه‌مه، امننه، حتي گاهي مه!‌ ولي يك روز در شمال شروع كرد به "آدا آدا" كردن. من خيلي زود متوجه شدم منظورش منم و به‌روي خودم نياوردم. چون دوست دارم مامان صدايم كند. يك كم كه گذشت بقيه هم متوجه شدند كه بله، اين "آدا" ماييم. يكهو همينطور كه داشت بازي مي‌كرد گفت: "آدا - زه" و من ناگهان ياد يك دختر كوچولوي موفرفري طلايي افتادم كه بيست و پنج-شش سال پيش من را "آدازه" صدا مي‌كرد و الان خيلي دلم برايش تنگ شده است! آ
بعد از آن ديگر رادين من را آنطوري صدا نكرد. انگار احساس كرد حق انحصاريش مال يكي ديگر است!‌ آ

شلوار

روز دوم فروردين بود و من و فربد توي شوك خبري كه بهمون داده بودند و فربد بايد سريع به‌همان خاطر راهي سفر مي‌شد. براي اينكه رادين خيلي توي دست و پامان نباشد گذاشتمش در پاركش . يك مدت كه گذشت ديدم بر خلاف هميشه كه تا اون تو مي‌رود جيغ و دادش درمي‌آيد، هيچ سرو صدايي نمي‌كند. بالاخره نگران شدم و رفتم بهش سر زدم. ديدم خودش براي اولين بار توانسته است شلوارش را دربياورد و اين مدت هم مشغول بوده كه خبري ازش نبوده است! آ

Monday, April 7, 2008

تلفن‌بازي

رادين عاشق تلفني حرف زدن است. البته مي‌داند كه نبايد خودش به تلفن آدم بزرگها دست بزند. براي همين راه ديگري براي خودش پيدا كرده است. هر چيزي كه عشقش بكشد مي‌برد دم گوشش و مي‌گويد "بله" (فعلا هم ب و هم ل فتحه دارد)! عيد كه خانه‌دريا بوديم ديگر محشر بود. نمي‌دانم شايد هم به‌قول مانا داشت با بابايش كه به‌خاطر كار آقاگل مجبور شده بود برود كانادا حرف مي‌زد. در آن چند روز ديگر چيزي نبود كه تلفن نشود، شاهكارش يك تكه كباب بود كه بهش دادم و برد دم گوشش و گفت "بله"! آ

خواب ديدن

بچه‌ها از وقتي به‌دنيا مي‌آيند خواب مي‌بينند. اولين بار كه از حالت صورت رادين احساس كردم دارد خواب مي‌بيند خيلي برايم جالب بود. اداي شير خوردن داشت درمي‌آورد و رضايت و آرامش توي صورتش بود. اين ماجرا مال همون چند روز اول بعد از تولدش است. خوشبختانه در اين مدت رادين بيشتر خوابهاي خوب ديده تا بد. وقتي مي‌بينم در خواب لبخند مي‌زند، مي‌ايستم و تماشايش مي‌كنم. يكيش همين چند شب پيش بود كه صدايي ازش شنيدم، فكر كردم دارد ناله مي‌كند و با نگراني رفتم ديدم با صدا خنديده است و هنوز لبخند روي لبش است. از قبل از عيد بود كه شروع كرد گاهي توي خواب حتي حرف زدن. اولين بار كه نصفه شبي همان "گل" معروف را گفت. دو سه بار هم تا حالا چند كلمه يا شايد يك جمله به همان زبان خودش گفته است. آ

Sunday, April 6, 2008

سال نوي همه مبارك

مامان مي‌گه براي گفتن حرفهاي خوب زمان مهم نيست، پس عيدتون مبارك، سال نوتون مبارك، بهارتون مبارك، اصلا تولدتونم مبارك! ا

دندونامو ديدين؟

تازه مامانم شبا برام مسواكم مي‌زنه! آ

مورچه‌بازي

عيد خانه‌دريا كه بوديم رادين با پدرجون رفته بودند در حياط راه بروند. خوب هنوز كه راه رفتنش كامل نشده است؛ در نيتجه همان‌طور كه دستش در دست پدرجون بوده،‌ سكندري مي‌خورد و دو تا دستهايش را برا ي حفظ تعادل مي‌گذارد روي زمين. همان موقع چشمش مي‌افتد به چند تا مورچه و ديگر راه رفتن يادش مي‌رود. همان‌جا مي نشيند و سعي مي‌كند با انگشتاش مورچه‌ها را بگيرد! آ
فعلا قسمت سخت پياده‌روي با رادين اين است كه چون دوست دارد همه چيز را بردارد و هميشه يك چيزي در دستش باشد، در خيابان هم گاهي خم مي‌شود و برگي سنگي چيزي برمي‌دارد. البته اي اصلا به اين معنا نيست كه مامان يا بابا مي‌گذارند آن چيز دستش بماند! فقط براي اينكه با طبيعت اخت شود، كندن علف مجاز است (اگر كسي دور و ور نبود،‌ حالا گل هم بكند عيبي ندارد!) آ

Saturday, April 5, 2008

دريا و كنار دريا

آخ اگه بدونيد چه كيفي داشت! اين ديگه اپ نبود، اپ اپ بود. ماماني هم گذاشت هر كاري خواستم بكنم، فقط نمي‌دونم چرا وقتي به اون شن‌ها گاز زدم هول كرد و زودي با اون اپي كه كنارم بود دهنمو صورتمو شست. ولي هر چي بود خيلي خوب بود! آ

اپ

حدود يك هفته‌اي قبل از عيد مي‌شد كه داشتم به رادين غذا مي‌دادم كه ناگهان ليوانش را نشان داد و گفت اپ. وقتي با ترديد ليوان را بهش دادم شروع كرد آب خوردن و ديدم واقعا آب مي‌خواست. چه لحظه‌ قشنگي بود، اينكه كوچولوي من حالا ديگر منظورش را مي‌تواند بفهماند. مامان بودن (و حتما بابا بودن) هم عالمي دارد! ل
البته چند وقتي است كه با اشاره و صدا و حتي گاهي زبان خودش نشان مي‌دهد كه چه چيزي را مي‌خواهد و چه چيزي را نمي‌خواهد. إ يعني مي‌خواهم و إإإإ با تن اعتراضي يعني نمي‌خواهم يا اينكه ايني را كه نمي‌دهي مي‌خواهم! ا

خوشمزه‌ترين قارچ دنيا

از اونجايي كه مامانم هميشه آخرين روز سال وقت مي‌كنه بره آرايشگاه، بايد صبح خيلي زود بره. براي همين اون روز صبح كه من پا شدم فقط بابا خونه بود و همه كارامو بابا كرد و حاضرم كرد كه وقتي ماماني اومد زود بريم خريد. بعدش چون احساس كرد چتريام خيلي ريخته توي چشمم و حدس زد كه احتمالا ايذتم مي‌كنه برداشت قيچيشون كرد. من تا حالا نمي‌دونستم وقتي مامانم شوكه مي‌شه چقدر چشماش مي‌تونه باز بشه! البته وقتي حالش بهتر شد گفت كه من حالا خوشمزه‌ترين قارچ دنيا هستم (اولش آخه گفت شبيه كدخدا پسرا شدم)! آ

Friday, April 4, 2008

شيطونك

رادينك ما حالا ديگر حسابي براي خودش شيطونكي شده است. راه مي‌رود، شوت مي‌زند، به زبان خودش كلي حرف مي‌زند، سعي مي‌كند از در و ديوار بالا برود، لج‌بازي مي‌كند و صد البته دلبري مي‌كند. خلاصه يك دقيقه بي‌كار نمي‌نشيند. اين مدت كه به بلاگر دسترسي نداشتم كلي شيرين‌كاري كرده است كه فقط خدا كند يادم باشد و همه‌شان را بنويسم. راستي اين مدت زياد در هواي آزاد بوده است و يك كم رنگش طلايي شده است! آ

سال نو مبارك

اين نوروز دومين نوروزي بود كه زيباترين سبزي زندگي در سفره هفت‌سين ما بود. پسرم عيدت مبارك! آ