Saturday, September 25, 2010

گابریل گارسیا مارکز

پسرم، امیدوارم تو و هم نسلانت زمانی لذتی را که ما از داستانهای رئال جادویی آمریکای لاتین بردیم، ببرید. شاید هم، نسل شما خواندنی های دیگری را بپسندد. هر چه باشد، حیفم آمد این نوشته گابریل گارسیا مارکز را اینجا برایت نگذارم. من که خیلی دوستش داشتم. امیدوارم برای درک این که زندگی زیباست، تا ۸۵ سالگی صبر نکنی!


دوره اول زندگي:ا
در ۱۵ سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم...
در ۲۰ سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود...
در ۲۵ سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند...
دوره دوم زندگي:ا
در ۳۰ سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن...
در ۳۵ سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود آن را می سازد...
در ۴۰ سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم...
دوره سوم زندگي:ا
در ۴۵ سالگی یاد گرفتم كه ۱۰ درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و ۹۰ درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند...
در ۵۰ سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است...
در ۵۵ سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب...
دوره چهارم زندگي:ا
در ۶۰ سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید...
در ۶۵ سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را كه میل دارد نیز بخورد...
در ۷۰ سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است...
دوره پنجم زندگي:ا
در ۷۵ سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود...
در ۸۰ سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است...
در ۸۵ سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست...
ا

Friday, September 24, 2010

دنیای پرمحبت کودکانه

دو تا پسرعمو در مهدکودک رادین هستند که هم همسن هستند و هم همسایه. همدیگر را هم داداشی صدا می زنند. رادین هم با جفتشان دوست است. حالا چند روز پیش آمده است و می گوید: "من هم داداشی دارم، سام و رسا"!ا

Monday, September 13, 2010

پرحرف مامان

وقتی تند تند برای آدم حرف می زند و هر چیزی هم که دور و بر می بیند، قاطی قصه اش می شود:

"یه کارتون جالب دیدم، والت دیسنی فور. یه آدم آهنی به باباش می گه میایی بریم عسل بخوریم؟ هه هه هه. فیلمش مال بچه هاست. اصن کارتونش مال آدم بزرگاس. (در حالی که به بینی اش اشاره می کند) فیلمش خون خونی نیست (یعنی حادثه ای نیست). حالا یه بار کارتونشو برات می گیرم".ا

لباس

مدتي است سر اينکه چه بپوشد و چه نپوشد، کل کل داريم. به‌خصوص صبح ها که بايد برود مهدکودک. اوايل با قرار اينکه جورابش را خودش انتخاب کند، قضيه حل شد. کم‌کم به اين راضي نبود و بعضي لباس‌ها را دوست نداشت بپوشد يا لباس خاصي را چند روز پشت سر هم مي‌خواست بپوشد. ديدم ديگر وقتش است کمي در اين مورد بهش اختيار بدهم، نتيجه اين شد که بعضي روزها خودش لباس‌هايش را انتخاب مي‌کند، بيشتر لباسهايي را که خودش مي‌تواند به راحتي بپوشد و يا شلوار جين دوست دارد.ا
***
شب داشتيم مي‌رفتيم دربند (با خاله ليلا اينها رفتيم)، بلوز سبزش را دادم و پوشيد. ديدم هوا خنک است، شلوار سبز بلندش را هم دادم. گفت "مي شم شبيه خيار که"! ديدم راست مي‌گويد، گفتم خوب بهت دلار (با فتحه روي "د": سبزي ساييده شده و نمک) مي‌زنم و مي‌خورمت. ولي در عين حال به جايش بهش يک شلوار جين دادم که تا حالا نپوشيده بود. خيلي خوشش آمد و شب موقع خواب شرط کرد که فردا هم همين لباس را مي‌پوشم. صبح تا بيدار شد، اولين جمله‌اي که گفت اين بود که "همون لباس ديشبمو مي‌پوشم". ظهر وقتي رفتم دنبالش، قبل از سلام گفت "فردا هم همين لباس رو مي‌پوشما"!ا
***
شب که خوابيد، بلوز سوغاتي سام و رسا را گذاشتم روي مبل هال که صبح ببيند. صبح زودتر از من بيدار شد، وقتي صدايم کرد بهش گفتم که خوابم و خودش از تخت بيايد پايين. دو دقيقه نشده بود، در حاليکه چشمهايش هنوز کامل باز نشده بود، بدو آمد که "اين بلوز منه؟ امروز مي‌پوشمش"! خلاصه امروز رادين خيلي شيک با يک بلوز آستين بلند که تازه تا هم زده بودم که اندازه‌اش بشود و يک شلوارک کوتاه، ولي خيلي شاد و سرحال،‌رفت مهدکودک.ا

Friday, September 10, 2010

از ماه رمضان

بعد از چند روز اول، موقع افطار از پدرش پرسید که "چرا این شبا صبحانه می خوریم؟"
ا
بابایی کانال تلویزیون را عوض کرد که اذان گوش بدهد. تا "الله اکبر" گفتند، رادین گفت حالا دوباره کانال رو عوض کنید. بابایی هم که افطارش را شروع کرده بود، گفت که هنوز اذان تمام نشده است. رادین با قیافه کاملا جدی رو کرد بهش و گفت: "آدم با دهن پر حرف نمی زند"!

پی نوشت: دوستان روزه دار رادین، عباداتتون قبول حق، تنتان سالم و دلتان خوش باشد.ا

Tuesday, September 7, 2010

رقص

رقص نیاز به فردا ندارد
فردا هرگز نمی آید
رقص باید باشد، اکنون ، اینجا، همین لحظه

اشو

پی نوشت: برای پسرک خودم که ازهمین سن زیبایی رقص را فهمیده است. راستی تا حالا دقت کرده اید تمام بچه های نوپا می رقصند؟ا

Saturday, September 4, 2010

مامان بي‌صدا

دنياي بچه‌ها آنقدر چيزهاي عجيب (از ديد خودشان) دارد که ديگر مواردي که به نظر آدم بزرگها عجيب مي‌آيد، به حساب نمي‌آيد. مثل امروز که ديدم اصلا به نظر رادين عجيب نبود که مامانش صدايش درنمي‌آيد و فقط پچ‌پچ مي‌کند. البته ،خودمانيم، اگر از اين اتفاق خوشحال نباشد! داشتم صبحانه‌اش را مي‌دادم که ديدم با ناراحتي نگاهم مي‌کند، پرسيدم "ناراحتي مامان مريض شده؟"، پسرکم هم با کمال صداقت جواب داد که "نه، ديگه دلم جا نداره"!ا
پي‌نوشت: اين حساسيت سابقه‌دار من هر از گاهي باعث مي‌شود که صدايم بگيرد. اوايل خيلي کلافه مي‌شدم، ولي حالا يک‌جور حالت آرامش بهم مي‌دهد؛ انگار آدم وقت بيشتري با خودش دارد!ا
دیروز بهش گفتم کاری انجام دهد، هیچ عکس العملی نشان نداد. دوباره تکرار کردم. با دستهایش گوشهایش را گرفت و گفت: "شنیدم، مگه گوش ندارم؟!"

پی نوشت: ما به سلامتی دوباره اینترنت داریم!!ا