Wednesday, May 30, 2012

روحیه کار گروهی

رادین: مامان امروز زود بیا دنبالم، باشه؟
مامان: چرا پسرم؟
رادین: آخه امروز انگلیسی نمی خوام بمونم. خیلی سخته!ا
مامان: برای تو انگلیسی مهدکودک سخته؟!! تو که خیلی جلوتری!ا
رادین: مسابقه می دیم آخه، گروه من همه اش می بازه. خیلی گروه بدیه. بعد عکس برگردان نمی گیریم. برای همین نمی خوام بمونم!ا 

Sunday, May 27, 2012

رادین در خانه فرهنگ گیلان

شاید روزی این عکس در معرفی نامه ات جایی به دردت بخورد، عشق مامان! فقط یادت نرود، آرزوهای ما از شادی و خوشحالی تو مهمتر نیست! ا

Thursday, May 24, 2012

ادامه پرستار کوچولو

این پرستار کوچولوی ما یک ویژگی بارزی هم دارد و آن این است که به شدت از واگیری مریضی می ترسد. جوری که دیروز وقتی پشت سرش را بوسیدم، با نگرانی پرسید: "مریض نشم منو بوسیدی؟". می گویم من از تو گرفتم! می گوید: "آخه مال شما شدیدتره، من اون قدر مریض نیستم"! تازه وقتی می خواستیم تلویزیون ببینیم، برخلاف همیشه که باید بگویم یک کم آن طرف تر بنشیند که من بتوانم نفس بکشم، با حفظ فاصله از من دراز کشیده بود! خیلی بانمک است خلاصه!ا

Wednesday, May 23, 2012

پرستار كوچولو

امروز حالم بد بود و نتوانستم حتى رادين را مهد ببرم. وقتى بهش گفتم كه نمى رويم، همان طور كه به طرف تلويزيون مى دويد گفت: مامان برو بخواب، اگه كارم داشتى صدام كن! ا

Saturday, May 19, 2012

تصمیم شخصی

دیشب که باید می رفتیم عروسی، رادونکم خودش تصمیم گرفت که نیاید! حدس می زنم بعدها من هم مانند مادر و پدرهای دیگر، گاهی با این قضیه مشکل داشته باشم. ولی دیروز خیلی بهم چسبید که دیدم خودش تصمیم گرفت!ا

Wednesday, May 16, 2012

روزهای تند

بعضی روزها خیلی تند می گذرند، جوری که هر چه می دوی باز هم عقب می مانی؛ از کارها، از جریان ماجراها، از اخبار، از ایمیل ها، از فیس بوک، حتی از فیلم هایی که دنبال می کنی! حداقل یک روز بدون برنامه هم لازم داری که دوباره برسی سر جایت. حالا هی روزهایت را بگرد ببین آن روز کجاست!ا

Tuesday, May 15, 2012

تکرار تاریخ

صبح بدو بدو سوار آسانسور شدیم و من آمدم یک نفس راحت بکشم که بالاخره موفق به خروج شدیم که ... رادین زد زیر خنده و وسط خنده گفت که: "ااا، یادم رفت کفش بپوشم. با دمپایی اومدم!". یادم نیست چند ساله بودم که با عجله از اتاق هتل درآمدیم و دم در آسانسور دیدیم من به جای کفش، دمپایی پایم است. هرچه بود یک لحظه رفتم به آن زمان! با نمک بود!ا

Sunday, May 13, 2012

روز مادر

روز مادر با انگرى بيرد!ا

Wednesday, May 9, 2012

خاطر جمع

چند ساعت دیگر عازم یک سفر کوتاه هستیم و چون اصلا دیروز حوصله نداشتیم، هیچ کار نکردیم؛ نه چمدان، نه کارهای مربوط به ترک خانه. در نتیجه هم من و هم بابا، چون آدم های خوش استرسی هستیم، دیشب کمی تا حدودی بی خواب شدیم! وقتی دم دمای صبح رادین داد زد: : "بابا، خوابم نمی آید" تنها فکری که کردم این بود که : یکی کم بود، دو تا غم بود، سه تا خاطر جمع بود!ا
پی نوشت: اولین بار بود که وسط شب بابایش را صدا کرد (جهت ثبت در تاریخ)، که البته اگر از بالش صدا درآمد، از بابا هم درآمد!ا

Tuesday, May 8, 2012

دلیل بسیار قوی

بهش می گویم اینقدر کارتون فارسی نبین، یک کم انگلیسی تماشا کن. بلکه این همه پای کارتونی، یک فرجی به حال زبانت هم شود. می گوید انگلیسیه دیگه، تام و جریه. می گویم اینکه که اصلا حرف ندارد، می گوید چرا، یک بار گفت "کت (گربه)".ا

Friday, May 4, 2012

گشت و گذار روز تعطيل

تو روز به روز بزرگتر مي‌شوي و من روز به روز شاهد اين بزرگتر شدنتم. ديروز وقتي تصميم گرفتي به جاي ماندن پيش من با بابا و پدرجون به يك گشت و گذار مردانه بروي، فهميدم كه باز بزرگتر شدي. اولش نگران بودم كه بيفتي يا چه مي‌دانم گمت كنند! بعدش فكر كردم كه خيلي لوسم و وقتش است كه بگذارم كمي آزادانه‌تر قدم برداري. بماند كه وقتي داشتي مي‌رفتي ديگر پشيمان شده بودي و من را ياد خودم انداختي، وقتي يك شب خواستم منزل عمويم بمانم و همان لحظه كه مامان و بابام بلند شدند كه بروند پشيمان شدم، ولي رويم نشد چيزي بگويم! در ضمن سپاس بابت كادويي كه برايم آوردي، حتي با وجود اينكه مي‌دانم قسمت به‌درد نخور تخم مرغ شانسيت بود. همان كه با آن همه محبت بهم كادو دادي، بيشتر از كافي بود؛ عشق كوچولوي من!ا

Tuesday, May 1, 2012

قانون گذارى

قرار شده است بعضى روزها كارتون فارسى و بعضى روزها كارتون انگليسى ببيند. ديروز كه از مهدكودك برمى گشتيم پرسيد نوبت كدام يكى است. بعد معترضانه پرسيد "چرا همه قانونا را شما و بابا بايد بذاريد؟ پس من چي؟"ا