چند ساعت دیگر عازم یک سفر کوتاه هستیم و چون اصلا دیروز حوصله نداشتیم، هیچ کار نکردیم؛ نه چمدان، نه کارهای مربوط به ترک خانه. در نتیجه هم من و هم بابا، چون آدم های خوش استرسی هستیم، دیشب کمی تا حدودی بی خواب شدیم! وقتی دم دمای صبح رادین داد زد: : "بابا، خوابم نمی آید" تنها فکری که کردم این بود که : یکی کم بود، دو تا غم بود، سه تا خاطر جمع بود!ا
پی نوشت: اولین بار بود که وسط شب بابایش را صدا کرد (جهت ثبت در تاریخ)، که البته اگر از بالش صدا درآمد، از بابا هم درآمد!ا
No comments:
Post a Comment