دیروز جلسه ای داشتیم که چون غروب بود و در یک مکان عمومی، رادین را با خودمان بردیم که مثلا اسکوتر بازی کند. قبلش هوس آبنبات چوبی کرده بود و همان جمله معروفش را گفته بود که "من تا حالا آبنبات چوبی نخورده ام" که البته دوازده باری فقط خودم برایش خریده ام! بعد از پنج دقیقه بازی، خسته شد و بقیه اوقات مشغول عملیات ژانگولار دور ور من و پدرش بود. من درحالی که سعی می کردم به چهره کلافه پدرش یا قیافه "من نمی بینم" عمویش نگاه نکنم، بهش هشدار دادم که اگر پسر بدی باشد، از آبنبات خبری نیست. این حرف البته اثر چندانی در کله معلق های بعدی روی مبل نداشت و تنها نتیجه اش این بود که باید پنج دقیقه یکبار به این سوال جواب می دادم که "بدم؟"!ا
نمی دانم آقای دکتری که با ما جلسه داشت، بعد از جلسه بیشتر به فکر مذاکرات طرفین بود یا آن صحنه ای که کفشهای ورزشی رادین روی شانه های من و سرش روی کفش من بود!ا
نمی دانم آقای دکتری که با ما جلسه داشت، بعد از جلسه بیشتر به فکر مذاکرات طرفین بود یا آن صحنه ای که کفشهای ورزشی رادین روی شانه های من و سرش روی کفش من بود!ا
No comments:
Post a Comment