امروز صبح تعطیل بود و من بعد از مدتها صبح خوب خوابیدم. در همین فاصله بابایی به رادین چشمک یاد داد. تند تند پلک هایش را به هم می زند. خلاصه با این حقه من را از تخت بیرون کشیدند، آخر دیگر نمی شد در مقابل این دلبری مقاومت کرد! آ
بعدش هم پیاده از کوچه پس کوچه ها رفتیم تا تجریش. البته رادونک سوار کالسکه اش بود، خوشبختانه خوب توی کالسکه می ماند. فقط تجریش که رسیدیم با تعجب به شلوغی نگاه می کرد و فکر می کنم خیلی راضی بود که توی کالسکه نشسته است! آ
1 comment:
radine bala, mooshe naghola!
Post a Comment