گذشتن آلودگی هوای تهران از مرز اضطرار باعث شد که نتوانم تو را به موزه ایران باستان ببرم. اگرچه می دانم در این سن برایت معنای خاصی ندارد، ولی فکر کنم آدمی که از بچگی به چنین جاهایی برود، بالاخره یک تاثیری روی ذهنش خواهد گذاشت. دفعه دیگر که به آنجا برویم، منشور کوروش را آنجا نمی بینیم، چون دوباره از ایران رفته است. شاید هم بهتر باشد، اگر اینجا باشد جهان یکی از بزرگترین دستاوردهای تمدن بشر را فراموش خواهد کرد یا خدای ناکرده ممکن است کوروش کبیر یونانی شود!ا
Friday, December 31, 2010
Monday, December 27, 2010
بزرگ قصه گوی کوچک من
کافی است سوژه ای بدهید دست رادین تا در کسری از ثانیه قصه ای بر آن مبنا برایتان بگوید. پریشب از همان اول شب لج گرفته بود که بروم پیشش بخوابم، "چون تا چشممو می بندم، خوابای بد میاد تو چشمام"! من هم که نمی توانستم ساعت نه شب بروم بخوابم، پس به جایش بالش خرسیش را بهش دادم و گفتم این مراقبت هست و خوابهای بد را ازت دور می کند تا من کارهایم تمام شود و بیایم. خوشبختانه زود خوابش برد و تا صبح هم بیدار نشد. صبح تا خواست بگوید که خوابهای بد دیده است، گفتم دیدی بالش خرسی نگذاشت خواب بد ببینی؟ جواب داد: "خوابای بد اومد تو چشمم. بعد اون خرسه خوابای بدمو با قلاب از چشام گرفت. اول یه دستکش چنگولو پوشید، بعد قلاب انداخت خواب بدو گرفت. بعد یه خواب خوب تو چشام گذاشت. حالا خواب خوبمو تعریف کنم؟" و بدیهی است که منتظر اجازه من نماند!ا
Sunday, December 26, 2010
خالی بند خوشمزه مامان
مامان: پسرم چرا زمین را رنگی کردی؟
رادین:من نکردم، مدادرنگی ها افتاده بود، درش باز بود، رنگی شد.ا
مامان:پسرم، آدم خیلی چیزها را دوست ندارد، ولی ازشان استفاده می کند.1
رادین (روز بعد): معلمم گفت دیگه این کفشو نپوشم!ا
رادین: مامانم گفته حتما خونه مانا بستنی بخور!ا
رادین:من نکردم، مدادرنگی ها افتاده بود، درش باز بود، رنگی شد.ا
***
رادین (روز قبل): مامان من دیگه این کفشو دوست ندارم.امامان:پسرم، آدم خیلی چیزها را دوست ندارد، ولی ازشان استفاده می کند.1
رادین (روز بعد): معلمم گفت دیگه این کفشو نپوشم!ا
***
مانا: رادین جان، سرفه می کنی. نباید بستنی بخوری.ارادین: مامانم گفته حتما خونه مانا بستنی بخور!ا
Saturday, December 25, 2010
آکتور سینما
داشتم از مهدکودک برمی گرداندمش، گفت: "مامان می خوای مث فیلما حرف بزنم؟". گفتم آره. نفس عمیقی کشید و گفت:: "این یه حقیقته" و بعدش هم غش غش خنده!ا
Wednesday, December 22, 2010
ما و این زمستان گرم
زمستان امسال هم حکایتی شده است از گرما. دیروز رادین پرسید: "می تونیم دیگه با تابستون خداحافظی کنیم؟ خانم معلممون گفته". بوسیدمش و گفتم:" باید با پاییز خداحافظی کنیم. امروز آخرین روز پاییز است و فردا اولین روز زمستان". گفت:"آخه اگه فردا برفو نبینم باورم نمیشه زمستون شده"!ا
نتیجه اخلاقی: هیچ وقت برای آموزش فصلها به بچه تون نگویید نشانه زمستان برف است. زمستان از این به بعد فصلی است که مجبوریم در گرما پالتوهایمان را بپوشیم که از مد نیفتند! در ضمن چون پالتوی نوی رادین سال دیگر اندازه اش نخواهد بود، از امروز می پوشدش!
1
پی نوشت: آزیتا جون، چون حدس می زنم چند ماه دیگر این نوشته را بخوانید، بگویم که امروز فردای شبی است که با هم صحبت کردیم و آرزو کردیم سرمای ولایت شما به دیار ما بیاید و بعد هم خنده مان گرفت که آرزوهایمان به چی تبدیل شده است!ا
1
پی نوشت: آزیتا جون، چون حدس می زنم چند ماه دیگر این نوشته را بخوانید، بگویم که امروز فردای شبی است که با هم صحبت کردیم و آرزو کردیم سرمای ولایت شما به دیار ما بیاید و بعد هم خنده مان گرفت که آرزوهایمان به چی تبدیل شده است!ا
Tuesday, December 21, 2010
شب یلدا
فردا باید با مهدکودک چک کنم. هر چه درمورد شب یلدا ازش می پرسم، در مورد درخت کریسمس می گوید. امیدوارم یادشان نرفته باشد، نکند آزاد شدن قیمت سوخت آنها را هم در شوک برده است! ا
رادین داشت برای خودش قصه تعریف می کرد، چشمش افتاد به عکس خودش و پدرش. با همان لحن و صدا ادامه داد: "بابا یه دقه بیا اینجا، اون بچه نازنینت رو هم بیار"!ا
1
شب یلدایتان پرفروغ باد!ا
Sunday, December 19, 2010
سدساز کوچک من
رفتم دنبالش مهد کودک، سارا جون (مدیر/صاحب نازنین مهدکودکش) گفت که امروز با لگو سد ساخته است. حیف که خراب شده بود و نتوانستم ببینمش. از خودش پرسیدم، گفت "یه جاهاییش رو نتونستم، خالی موند"!ا ا
Thursday, December 16, 2010
بعدازظهر آزاد
بعضی وقتها خودش و خودمان را به یک زنگ تفریح آزاد مهمان می کنیم. رادین هر کاری دلش می خواهد می کند و ما هم زحمت بکن نکن به خودمان نمی دهیم. امروز بعد ازظهر یک از آن روزها بود. با دایی شاهین رفتیم کنار ساحل و قدم می زدیم. اولش رادین حاضر نبود کفشش را هم در بیاورد. کمی بعد کفش را درآورد، ولی با جوراب شروع کرد به راه رفتن روی شنها. نفهمیدم کی جورابش را درآورد، ولی دقیقا دیدم کی رفت نشست توی آب و بعد هم روی شنها غلت خورد. دردسرتان ندهم، یک ساعت بعد یک توده شنی خیلی سرحال را با خودمان برگرداندیم!ا
Wednesday, December 15, 2010
مورچه
یک قرار کاری داشتم که خیلی هم ناموفق بود و کلافه برگشتم دفتر. دیدم پدر و پسر با یک قوطی اسمارتیز مشعوفند. یعنی اسمارتیز خورده شده است و قوطیش دور انداخته نشده است، چون قرار است مورچه توی آن جمع کنند! خلاصه کنم که طی هشت ساعت بعدش ما با قوطی مربوطه محشور بودیم و حتی در جواب اینکه این قوطی دور انداخته شود و به جایش در تهران یکی دیگر برای نورچشمی خریداری شود، جواب شنیدیم که: نه بابا، اونا که برای مورچه نیستند، این فقط مال مورچه جمع کردن است!ا
Friday, December 10, 2010
برنامه های آینده
لوگو کلاسهای خلاقیت برگذار می کند، برای بچه های چهار سال به بالا. یک کم کوچولوتر را هم می شود ثبت نام کرد. امیدوارم بتوانم برای دوره بعدی رادین را ببرم. دنبال تئاتر خوب مناسب بچه ها می گردم. راستی خیلی دوستم دارد، دیروز هفت تا دوستم داشت، امروز هم هفت تا و ده تا. نه بابا، بیشترم بلد است بشمرد. فقط هنوز آنقدر آدم بزرگ نشده است که راستش را نگوید!ا
Wednesday, December 8, 2010
ملاقات دو دوست
رادین پریشب یک دوست قدیمی وبلاگیش را دید. البته دفعه دوم بود، ولی چون دفعه اول خیلی کوچک بود، چیزی یادش نبود و این دوست کسی نبود جز لیلا خاله جان که وقتی امتحان ندارد، کامنتهایش را می خوانید. برایم تاثیر وبلاگ جالب بود، انگار لیلا رادین را خیلی دیده باشد و همان احساس را هم به رادین منتقل کرده بود. جای همه دوستان مشترک خالی!ا
پی نوشت: اینکه روز به روز جمع دوستانمان در ایران کوچکتر و کوچکتر می شود، ناراحت کننده است. فکر می کنیم شاید روزی دوباره دور هم جمع شدیم و به این شایدها امید می بندیم.ا
پی نوشت: اینکه روز به روز جمع دوستانمان در ایران کوچکتر و کوچکتر می شود، ناراحت کننده است. فکر می کنیم شاید روزی دوباره دور هم جمع شدیم و به این شایدها امید می بندیم.ا
Monday, December 6, 2010
کمال طلب نباش
پسرم، خواستم یک نصیحت مادرانه برای بعدهایت بنویسم. اگر دو راه داشتی، یکی اینکه کامل باشی و اسیر این کمال طلبیت و دیگری اینکه یک کم مانده به کامل باشی ولی شاد و راضی، حتما دومی را انتخاب کن. خیلی وقتها فرق نوزده تا بیست، به دردسرش نمی ارزد!ا
دوستت دارم.ا
دوستت دارم.ا
Sunday, December 5, 2010
Friday, December 3, 2010
Wednesday, December 1, 2010
سفر طولانی مامان
بالاخره برگشتم، واقعا سخت بود. به هم قول داده بودیم که شبها خواب همدیگر را ببینیم. دو تا نقاشی هم داده بود که یادگاری با خودم ببرم و هر وقت دیدمشان، یادش بیفتم! هرجور بود سعی می کردم هرروز باهاش تلفنی صحبت کنم که راستش بعضی وقتها بعدش خیلی دلم می گرفت. ولی خوشبختانه همه چیز به خوبی پیش رفت و رادین هم در معیت مادربزرگهایش بهش خوش گذشت. فقط مهد کودک نرفت! از وقتی هم که آمده ام بهم چسبیده است و حتی شبها حاضر نیست بدون من در اتاقش بخوابد. اگر به ریاضت کشیدن برای نیل به درجات عالیه معتقد بودم، حتما این زمین خوابیدن ها مرا به جایی می رساند!
دیشب بهم گفت: "دیگه نمی خوام تنهایی بری سفر، صبر کن من بزرگ شم با هم بریم. می خوام ببینم اونجا چجوریه؟ راستی چه جوری بود؟ خونه داشتند؟!". راستی از جایزه هایش هم کاملا راضی بود و گفت: "درست آوردی"!ا
یادم رفت بنویسم، برای اولین بار شب تنهایی پیش مانا ماند.ا
دیشب بهم گفت: "دیگه نمی خوام تنهایی بری سفر، صبر کن من بزرگ شم با هم بریم. می خوام ببینم اونجا چجوریه؟ راستی چه جوری بود؟ خونه داشتند؟!". راستی از جایزه هایش هم کاملا راضی بود و گفت: "درست آوردی"!ا
یادم رفت بنویسم، برای اولین بار شب تنهایی پیش مانا ماند.ا
Subscribe to:
Posts (Atom)