Monday, December 27, 2010

بزرگ قصه گوی کوچک من

کافی است سوژه ای بدهید دست رادین تا در کسری از ثانیه قصه ای بر آن مبنا برایتان بگوید. پریشب از همان اول شب لج گرفته بود که بروم پیشش بخوابم، "چون تا چشممو می بندم، خوابای بد میاد تو چشمام"! من هم که نمی توانستم ساعت نه شب بروم بخوابم، پس به جایش بالش خرسیش را بهش دادم و گفتم این مراقبت هست و خوابهای بد را ازت دور می کند تا من کارهایم تمام شود و بیایم. خوشبختانه زود خوابش برد و تا صبح هم بیدار نشد. صبح تا خواست بگوید که خوابهای بد دیده است، گفتم دیدی بالش خرسی نگذاشت خواب بد ببینی؟ جواب داد: "خوابای بد اومد تو چشمم. بعد اون خرسه خوابای بدمو با قلاب از چشام گرفت. اول یه دستکش چنگولو پوشید، بعد قلاب انداخت خواب بدو گرفت. بعد یه خواب خوب تو چشام گذاشت. حالا خواب خوبمو تعریف کنم؟" و بدیهی است که منتظر اجازه من نماند!ا

2 comments:

mehrnaz said...

azade jan inha hamash neshan az zehne baz va khalagh darad khosh bakht o salem bashid

آزاده said...

Merci Mehrnaz khanoom:)