Wednesday, December 1, 2010

سفر طولانی مامان

بالاخره برگشتم، واقعا سخت بود. به هم قول داده بودیم که شبها خواب همدیگر را ببینیم. دو تا نقاشی هم داده بود که یادگاری با خودم ببرم و هر وقت دیدمشان، یادش بیفتم! هرجور بود سعی می کردم هرروز باهاش تلفنی صحبت کنم که راستش بعضی وقتها بعدش خیلی دلم می گرفت. ولی خوشبختانه همه چیز به خوبی پیش رفت و رادین هم در معیت مادربزرگهایش بهش خوش گذشت. فقط مهد کودک نرفت! از وقتی هم که آمده ام بهم چسبیده است و حتی شبها حاضر نیست بدون من در اتاقش بخوابد. اگر به ریاضت کشیدن برای نیل به درجات عالیه معتقد بودم، حتما این زمین خوابیدن ها مرا به جایی می رساند!
دیشب بهم گفت: "دیگه نمی خوام تنهایی بری سفر، صبر کن من بزرگ شم با هم بریم. می خوام ببینم اونجا چجوریه؟ راستی چه جوری بود؟ خونه داشتند؟!". راستی از جایزه هایش هم کاملا راضی بود و گفت: "درست آوردی"!ا
یادم رفت بنویسم، برای اولین بار شب تنهایی پیش مانا ماند.ا

2 comments:

mehrnaz said...

azade jan khosh amady ghiyafeye masom va mazlome radin azizam hamash jeloye cheshmameh hamishe dar kenare ham salem va khoshhal enshalah

آزاده said...

merci Mehrnaz khanoom