داشتم با بابایی حرف می زدم که جیغ و داد رادین هوا رفت. کف پایش را آورده بود بالا و می گفت:"ببین، نخ دارد کف پام، برش دار". حالا هر چی می گویم که آن نخ نیست، کف همه پاها از این خطها دارد، قبول نمی کرد. فعلا منتظر است که برود حمام که نخ کف پایش برود! امیدوارم تا آن موقع یادش رفته باشد. از آنجایی که منطق بچه ها هم با ما فرق دارد، بهش نگفتم خوب کف دستت هم دارد؛ چون ممکن است آن را هم مجبور شوم بردارم!ا
Friday, April 30, 2010
Thursday, April 29, 2010
دوست کوچولو
چقدر زود بچه ها جواب محبت آدم را می دهند. امروز که بیرون کلاس رادین نشسته بودم، یکی از پسربچه های کلاس که همیشه برای سر کلاس رفتن مشکل دارد، با پدربزرگش آمد و برای خودش همین بیرون ایستاده بود. باهاش کمی حرف زدم و سعی کردم ببرمش سر کلاس، آخرش هم که دیدم نمی رود به معلمشان خبر دادم که آمده و اینجا تنها ایستاده است. کمی بعد متوجه شدم با رادین حسابی جور شده است و حتی یک بار هم آوردش بیرون که اسباب بازیش را به من نشان دهد. احساس کردم که همان چند تا جمله مهربانانه صبح باعث شده است نسبت به پسر من هم احساس دوستی داشته باشد. یکی دو بار هم خودش به بهانه های بیرون آمد تا مرا ببیند. چقدر بچه ها با محبتند. شاید وقتی خواستم خودم را از کار فعلیم بازنشسته کنم، یک مهدکودک راه بیندازم! ت
Monday, April 26, 2010
اگر بدانی چه کیفی دارد آن قسمتهایی از فیلم را که ندیده ام، برایم تعریف می کنی. این جور مواقع بیشتر از اینکه به حرفهایت گوش کنم، به نحوه حرف زدنت، تلاشت برای به یاد آوردن چیزهایی که دیدی و حرکات دست و صورتت توجه می کنم و هربار غرق این لذت می شوم که پسرکم چقدر بزرگ شده است! اصلا هم برایم مهم نیست که هیچ چیز از داستان بی سر و ته ای که تعریف می کنی، دستگیرم نمی شود!ا
Saturday, April 24, 2010
تربچه نقلی
اگر بابایی موهایش را کوتاه کرده باشد، وقتی بلند می شود، کله اش حسابی گرد می شود. درست مثل الان، صدایش می کنم تربچه نقلی!ا
Wednesday, April 21, 2010
این پسرک لطیف
وقتی اینجا رسیدیم، پسرعمه ام یک دسته گل آورده بود و داد به رادین. اندازه اش نصف خودش بود، با این حال حاضر نبود به من بدهد که برایش بیاورم. می گفت مال خودم است. وقتی هم رسیدیم خانه، تا نگذاشتمش داخل گلدان اجازه خواب صادر نشد. گرفتاری وقتی بود که می خواستم بندازمش دور. مگر می گذاشت؟ می گفت باید با خودمان برش گردانیم. خلاصه با قول اینکه یکی دیگر برایت می خرم، غائله ختم شد. حالا امروز یادش افتاده بود و ازم قول گرفت که فردا برایش یک دسته گل بخرم!ا
Monday, April 19, 2010
Little Readers کلاس
امروز در یک کلاس آموزشی ثبت نامش کردم. دو روز در هفته، هر بار دو ساعت. خودم هم می توانم بیرون کلاس بنشینم و درسم را بخوانم. برای روز اول خیلی خوب با بچه ها جور شد، فقط امیدوارم همین طور پیش برود. ا
Saturday, April 17, 2010
تغییر جهت موسیقایی
سوسن خانم رقیب پیدا کرده است، نمی توانید حدس بزنید: دریا دادور! فعلا ما هر روز باید ماه پیشانو و سرزمین من و ای ایران گوش بدهیم. به نظرتان سرزمین من یک کم برایش سنگین نیست؟! من خودم که هر بار غمباد می گیرم.ا
پی نوشت: این هم لینک سرزمین من؛ فقط گفته باشم که در مکان عمومی که اشک ریختن پای کامپیوتر صلاح نباشد، نگاهش نکنید!ا
بهش برخورد
داشتم حاضرش می کردم که برویم بیرون. کلید سوال کردنش هم روشن بود و هی می پرسید: "چرا این بلوز؟ چرا این شلوار؟ چرا اول این بعد اون؟" خلاصه آخراش جواب می دادم، همین جوری. تا اینکه با ناراحتی گفت:"همین جوری که نمی شه. نمی شه یه چیز کوچولو بگی. اصن نمی خوام از این چیزا بشنوم." بعدش هم قهر کرد و رفت تو اتاق!ا
Thursday, April 15, 2010
Wednesday, April 14, 2010
دلیل منطقی
سوار یک پله برقی باریک شدیم، رادین هم حسابی ذوق کرده بود که "چه کوچولوئه"! گفتم آره مثل رادین من می ماند، با همان حالت ذوق زده گفت: "غذا نخورده، کوچولو مونده"! (اینقدر می گویم به غذا خوردن این بچه گیر ندهید، کسی گوش نمی کند)ا
حس ناامنی
احساس ناامنی اش را می فهمم. حتی اگر یک دقیقه مرا نبیند، نگران می شود. وقتی صحبت رفتن به جایی را می کنم، سریع می پرسد منو هم می بری؟ البته به قول خاله مریم، مگر ما آدم بزرگهایش در اینجا همین احساس را نداریم؟!ا
Monday, April 12, 2010
آخرین اخبار
پسرک سرما خورده است و بیرون نمی برمش. آقای ددری حسابی بی حوصله است و لج بیرون رفتن را می گیرد؛ بعدش هم می آید هی می بوسدم که ناراحت نشوم. سوپ مرغ برایش پخته ام، ولی نمی دانم چرا اینقدر بی مزه شده است. فکر کنم آخر خودم مجبور شوم بخورمش! فعلا هم دارد برای پدرش از اسباب بازی هایی که عمو نیما برایش آورده است حرف می زند. افعل
Saturday, April 10, 2010
چاره اندیشی به شیوه رادونکی
قرار بود ببرمش حمام. بهش گفتم می آیم اگر اتاقت مرتب باشد، می برمت حمام. سریع گفت: "آره مرتبه" و بعد یادش افتاد که لگوهایش را پخش کرده است (من هم صدایش را شنیده بودم و می دانستم). بلافاصله دو دستش را دو طرف صورت من گرفت (که مثلا دور و بر را نبینم) و گفت: "به هیچ جا نگاه نکن، فقط منو ببر حموم، فقط به در حموم نگاه کن"!ا
Tuesday, April 6, 2010
بچه ها یا پدرمادرها
بچه ها عاشق ریخت و پاش هستند.ا
پدرمادرها از ریخت و پاش اتاق نشیمن عصبی می شوند.ا
بچه ها عاشق صدای پخش شدن لگوها و مدادهایشان روی زمین هستند.ا
پدرمادرها با شنیدن این صداها کلافه می شوند.ا
بچه ها عاشق لوس کردن خودشان در جمع و بین طرفدارانشان هستند.ا
پدرمادرها اینجور مواقع دلشان می خواهد تنبیهشان کنند.ا
بچه ها عاشق کثیف کاری موقع غذاخوردن هستند.ا
پدرمادرها از این کار عصبانی می شوند.ا
1
خودمانیم، این پدرمادرها چرا اینقدر بی حوصله هستند؟!ا
Sunday, April 4, 2010
Subscribe to:
Posts (Atom)