وقتی اینجا رسیدیم، پسرعمه ام یک دسته گل آورده بود و داد به رادین. اندازه اش نصف خودش بود، با این حال حاضر نبود به من بدهد که برایش بیاورم. می گفت مال خودم است. وقتی هم رسیدیم خانه، تا نگذاشتمش داخل گلدان اجازه خواب صادر نشد. گرفتاری وقتی بود که می خواستم بندازمش دور. مگر می گذاشت؟ می گفت باید با خودمان برش گردانیم. خلاصه با قول اینکه یکی دیگر برایت می خرم، غائله ختم شد. حالا امروز یادش افتاده بود و ازم قول گرفت که فردا برایش یک دسته گل بخرم!ا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment