Tuesday, September 29, 2009

سال جدید مهدکودک

از اول این هفته سال جدید مهدکودک شروع شد. حالا پسملی برنامه کلاسی دارد و هرروز برنامه شان مثلا مشخص است. امروز هم نمایش عروسکی (از آنهایی که عروسکه با نخ از بالا هدایت می شود)، داشتند. ولی فکر کنم هنوز برایش زود است، خیلی حرفش را نزد. ا
راستی، یک کلاس خلاقیت پیدا کرده ام. شاید ببرمش.راس

Saturday, September 26, 2009

خروس کوچولوی من

دیروز صبح پسملکم من را از خواب بیدار کرد. طبق معمول صبح هایی که قبل از زنگ زدن ساعت از خواب بیدار می شود، آورده بودمش پیش خودم که حداقل بگذارد یک خواب نصفه نیمه ای داشته باشم. بعدش هم حسابی خوابم برده بود که مرا بیدار کرد و گفت: "مامان، ساعت زنگ زد"!ا

خوابهای طلایی

شب وقت خواب ازم پرسید: "چه خوابی ببینم؟" ، من هم گفتم خوابهای طلایی. گفت:"یعنی خواب انگشترا رو ببینم؟".ا

پی نوشت: داشت برایم حرف می زد که ناگهان چرخید و پشتش را کرد به من و گفت: "حالا برعکس شدم"!ا

Wednesday, September 23, 2009

زمان گذشته و آینده

آینده: من بزرگ شدم (با آهنگ سوالی)، اینو بلد می باشم؟
1
گذشته: من اینو دوست نداشته بودم.ا

Tuesday, September 22, 2009

جای دل

امروز صبح مطابق سایر روزهایی که رادین قبل از زنگ ساعت بیدار می شود، آمده بود پیش من دراز کشیده بود. برای اینکه او کمتر وول بخورد و من کمتر لگد، شروع کردیم به بازی "این چیه؟" که منظور معادل انگلیسی این چیه هستش. شکمش رو نشان دادم و گفتم "تامی" و اون هم گفت یعنی "دل" . فکر کردم تا بچه ایم دلمان داخل شکممان هست و وقتی بزرگ می شویم می رسد به قلبمان. هیچ وقت به این نکته فکر نکرده بودم.ت
پی نوشت: البته من هم مانند شما می شناسم آدمهای خوش شانسی را که هنوز در بزرگسالی دلشان در شکمشان باقی مانده است!ا

Monday, September 21, 2009

داستان جایزه ها

امروز پسرکم بدون پوشک رفت مهدکودک؛ هورا! ا
کسی می داند کجا می شود تار اسپایدرمن خرید؟ یا اسپایدر من جنگی؟ یا برچسب سگ سبز؟! آخر کی گفته بود که هربار از خود بچه بپرس که جایزه چه می خواهد که بعدش مجبور شوی هزار جور بپیچونیش تا بلکه تغییرش بدهد!ا

Saturday, September 19, 2009

پسرم، مردمان سرزمينت انسان‌هاي بزرگي هستند. يادت باشد كه هيچ‌وقت اين مردم و اين سرزمين را دست كم نگيري. دوستت دارم و بيشتر اميدم به آينده‌اي است كه متعلق به تو و هم‌نسلان تو است. يك كمي‌اش را هم براي خودم و هم‌نسلانم نگاه مي‌دارم!ا

Thursday, September 17, 2009

لحاف‌بازي

بازي جديد اين روزها. اين لحاف يك وقت قايق مي شود يا چادر و يك وقت ماشين. زماني لونه است و چند دقيقه بعد مطب دكتري كه رادين بچه‌اش را برده است. امروز كه خاله مريم آمده بود، آن‌قدر رادين با اين لحاف بازي‌ كرد كه كم مانده بود خاله مريم هم بهش بپيوندد. ا
پي‌نوشت: آمده‌ايم خانه مانا پدرجون، صداي رادين مي‌آيد كه دارد به بقيه مي‌گويد: "بچه‌ها ببينيد، بالش مكعبي آوردم". در توضيح بگويم كه بالش مكعبي بالش مربع شكلي است كه از روي تخت برداشته است، بچه‌ها هم پدر و مادر و مادربزرگ من هستند و البته پدر خودش!نبلن

Monday, September 14, 2009

تعطيلي مهدكودك

من واقعا حكايت تعطيلات تابستاني مهدكودك را نمي‌فهمم. فعلا دو روز است كه رادين مي‌آيد شركت. از پريشب هم كه سام را ديده است، هي مي‌پرسد: "مامان، جومونگ را ديدي؟" مرديم از دست جومونگي كه يك قسمتش را هم نديديم.ا

Sunday, September 13, 2009

تذكر

ديروز نشسته بود و داشت با مدادشمعي‌هايي كه همه‌شان را شكانده است، بازي مي‌كرد. دو تا مدادشمعي كوچك را پهلوي هم مي‌گذاشت و با يكي ديگر مي‌كوبيد رويشان كه بپرند. وقتي ديد دارم نگاهش مي‌كنم، گفت: "اين بازي خطرناكه، تو اين كارو نكن؛ بچه‌ها اين كارو نمي‌كنن"!ا

Saturday, September 12, 2009

جوجو

يك جوجويي هست كه چند وقت است هم‌خانه ما شده است. بي‌خبر هم يكي دو روز يك‌بار سروكله‌اش پيدا مي‌شود. مثلا از ماشين پياده‌ مي‌شويم كه برويم مهد‌كودك، ناگهان رادين يادش مي‌افتد كه "جوجو كو؟" يا مي خواهيم برويم رادين را بخوابانيم كه متوجه مي‌ شويم "جوجو رفته داره صندليم را مي‌خورد". شاهكارش چند روز پيش سر غذا بود كه "ا، جوجو داره به پام نوك مي‌زنه. بهش بگو بره"! در ضمن جوجو سر لگن مي‌نشيند، اسباب‌بازي‌هايش را گاهي ريخت و پاش و گاهي جمع مي‌كند و درضمن با مامان‌جوجو و باباجوجو زندگي مي‌كند كه خوشبختانه پاي آنها هنوز به زندگي ما باز نشده است!ا
پي‌نوشت: با توجه به اينكه قبل از جوجو يك‌بار يك ماري دو هفته پيش داشت در هال منزل ما فش‌فش مي‌كرد و خدا را شكر تشريفش را برد،‌ ما خيلي هم خدمت جوجو ارادت داريم!آ

Wednesday, September 9, 2009

رادين چنين گفت

الان توپ‌بازي نمي‌كنم. اول درسامونو مي‌خونيم، بعد توپ‌بازي مي‌كنيم.ا
ا
هيولا اون جاست. توي آشپزخونه، داره مامانشو صدا مي‌كنه.ا
ا
رادين: مامان امروز كي‌ مي‌آد؟
مامان: شهين خانم
رادين: باور نمي‌كنم.ا
ا
رادين: ا، جوجو پليس شده.ا
مامان: بعد چي مي‌كنه؟
رادين: به من ربطي نداره.ا

Sunday, September 6, 2009

پيش‌دستي

سرما خورده بود و تمام مدت آبريزش داشت. من هم دستمال كاغذي به دست در كمين فينش بودم! كار به جايي رسيده بود كه تا عطسه مي‌كرد، بلافاصله مي‌گفت: "فينم نيومد، نيا"!ا
يبتي
گاهي كه دارد كاري انجام مي‌دهد و من مي‌خواهم جلويش را بگيرم (مثلا برداشتن ظرف از كشوي ظرف‌هاي خودش كه سرگرمي جديدش است)،‌ دستش را به علامت ايست تكان مي‌دهد و مي‌گويد: "تو به من كاري نداشته باش"!ا

Saturday, September 5, 2009

امروز رادين شركت بود، همين!ا

Wednesday, September 2, 2009

سپاس عشق كوچولوي من (با بزرگه اشتباه نشود) براي گلي كه ديروز برايم از حياط آوردي.ا

Tuesday, September 1, 2009

نصيحت مادرانه

رفتم به وبلاگي كه نوشته بود زندگي نوپايي به‌دليل اختلاف نظر انتخاباتي دوطرف درشرف از بين رفتن است. راستش زندگي مشترك پيوند مقدسي است كه اگر داخلش شدي، به‌آساني نبايد ازش بيرون بيايي. ولي درعين حال زندگي كردن با كسي كه به جبهه مخالف تعلق داشته باشد، انصافا كار سختي است. پس يادت باشد،‌ حتما از جهت‌گيري سياسي همسر آينده‌ات مطمئن باشي!ا

عروسی مامان و بابا

رفته بودیم منزل مامان بزرگ و بابابزرگش، عکس عروسی ما را به خاله ستاره (زن عمویش) نشان داد و گفت: "ا، این مامانمه، اینم بابامه". خاله ستاره ازش پرسید پس تو کجا بودی رادین؟ گفت: "من پیش مانا بودم"!ا