يك جوجويي هست كه چند وقت است همخانه ما شده است. بيخبر هم يكي دو روز يكبار سروكلهاش پيدا ميشود. مثلا از ماشين پياده ميشويم كه برويم مهدكودك، ناگهان رادين يادش ميافتد كه "جوجو كو؟" يا مي خواهيم برويم رادين را بخوابانيم كه متوجه مي شويم "جوجو رفته داره صندليم را ميخورد". شاهكارش چند روز پيش سر غذا بود كه "ا، جوجو داره به پام نوك ميزنه. بهش بگو بره"! در ضمن جوجو سر لگن مينشيند، اسباببازيهايش را گاهي ريخت و پاش و گاهي جمع ميكند و درضمن با مامانجوجو و باباجوجو زندگي ميكند كه خوشبختانه پاي آنها هنوز به زندگي ما باز نشده است!ا
پينوشت: با توجه به اينكه قبل از جوجو يكبار يك ماري دو هفته پيش داشت در هال منزل ما فشفش ميكرد و خدا را شكر تشريفش را برد، ما خيلي هم خدمت جوجو ارادت داريم!آ
No comments:
Post a Comment