Friday, October 31, 2014
شهر كتاب
رادين خيلى درست داشت خاله اش را بياورد مكان محبوبش، شهر كتاب. درنتيجه در آخرين روز سفر خاله جون آمديم شهر كتاب. آوين را در آغوش گذاشتم و كلى كيف كرد. الان هم من و آوين در كافى شاپ روبرو هستيم، آوين روى پاى من خوابش برده است و خاله و رادين دوباره برگشته اند داخل براى دور نهايى! ا
همه مان از الان دلتنگيم!ا
Monday, October 27, 2014
همين الان
ساعت ٨:١٥ شب است، تقريبا از حال رفته ام. دور و بر را محصور كرده ام تا آوين نتواند دور شود. دارم نگاهش مي كنم كه خلاف جهت من دارد مى رود. سينه خيز تند و سريع. مى رسد به مبل، دستش را به مبل مى گيرد و روى زانويش مى نشيند. حالا كف پاهاى كوچولويش را هم به خوبى مى بينم. انگشت شستش را توى دهنش كرده است و به دور و بر نگاه مى كند. سرش را برمى گرداند و مرا مى بيند. انگار اين دو سه دقيقه يادش نبوده است كه من اينجام. مى خندد و راه رفته را برمى گردد. حالا دستش را به مبلى كه من رويش دراز كشيده ام مى گيرد و دارد بلند مى شود. صورتش ديگر كنار صورت من است. خوشحالى مى كند. مى روم كه بغلش كنم.ا
Sunday, October 26, 2014
خاله و خواهرزاده ها
دنيايى دارند براى خودشان! حيف كه كنار هم بودنشان كوتاه است و به سرعت باد هم مى گذرد. ا
Friday, October 24, 2014
نه ماهگى
فردا آوين نه ماهه مى شود. ا
سه هفته پيش دو دندان جلويش نيش زد و حالا بالاخره درآمده اند. ا
ديروز هم مبل را مى گرفت و مى ايستاد. دخملكم دارد بزرگ مى شود.ا
Wednesday, October 15, 2014
مشكلات داداشى
آوين از الان قاتل دفتر و كتاب رادين است! در ضمن خيلى زود و با تمام قوا در حال پيشروى در قلمرو داداشى مى باشد!
Monday, October 13, 2014
پس از يك سفر خوب و درازمدت همراه با مامان بزرگ و بابابزرگ و يك هفته به يادماندنى با خاله جون و عمو جون و ديدن چند دوست قديمى، همه چى به روال خودش برگشته است؛ البته با آوينك وروجك تر:)ا
الان رادين رفته است كه بخوابد و بابايى دارد برايش داستان مى خواند. آوين هم دارد دور و بر من مى چرخد و اگر بخواهم دقيق بگويم دارد روروئكش را به سمت تلويزيون هل مى دهد و حسابى به نفس نفس افتاده است!ا
Friday, October 3, 2014
Subscribe to:
Posts (Atom)