Monday, October 27, 2014
همين الان
ساعت ٨:١٥ شب است، تقريبا از حال رفته ام. دور و بر را محصور كرده ام تا آوين نتواند دور شود. دارم نگاهش مي كنم كه خلاف جهت من دارد مى رود. سينه خيز تند و سريع. مى رسد به مبل، دستش را به مبل مى گيرد و روى زانويش مى نشيند. حالا كف پاهاى كوچولويش را هم به خوبى مى بينم. انگشت شستش را توى دهنش كرده است و به دور و بر نگاه مى كند. سرش را برمى گرداند و مرا مى بيند. انگار اين دو سه دقيقه يادش نبوده است كه من اينجام. مى خندد و راه رفته را برمى گردد. حالا دستش را به مبلى كه من رويش دراز كشيده ام مى گيرد و دارد بلند مى شود. صورتش ديگر كنار صورت من است. خوشحالى مى كند. مى روم كه بغلش كنم.ا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment