Friday, October 28, 2011

نخستین کارگاه آموزشی

وقتی برای کارگاه "من هم می توانم یک دانشمند باشم" در مدرسه رادین داوطلب شدم، فکر نمی کردم اینقدر انرژی بر و در عین حال جالب باشد. دیروز یک ساعت تمام داشتم برای چهار گروه کارگاه فضاشناسی را اجرا می کردم. واقعا جالب بود. چهار برنامه 15 دقیقه ای داشتند در مورد فضاشناسی، دیرینه شناسی (اگر درست نوشته باشم، همان دایناسور و اینجور چیزها شناسی!)، هواشناسی و شیمی؛ در حد قابل فهم برای بچه های 4-5 ساله. وقتی نگاه می کردی، امکانات خاصی هم نمی خواست. چیزهایی هم که بود، معلوم بود سالها است که استفاده می شود. بدون هزینه و با خلاقیت بسیار، راهبر کارگاه هم یکی از مادران قدیمی مدرسه که هر سال همین برنامه را اجرا می کند. 3 تا از مادرها و یکی از پدرها هم داوطلب شده بودند که کمک کنند. تجربه بسیار خوبی بود. ناگفته نماند که رادین از اینکه مامانش آنجا بود کلی ذوق می کرد و سر کارگاه مامانش هم کلی بلبل زبانی کرد! ا

Tuesday, October 25, 2011

کمی سرما خورده ام. صبح بهش گفتم که خیلی به من نزدیک نشو، مریض می شوی. یک کم دور شد و گفت: "خوب پس خودت به من نزدیک نشو. تا وقتی هم خوب نشدی، از دور بوس می دیم. خوب؟". خوب شد فقط یک سرماخوردگی خفیف است!ا

Sunday, October 23, 2011

هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.ا

نویسنده ناشناس

Friday, October 21, 2011

اینجا چی گفته؟

چند وقت است که یکی از سرگرمی های رادین و وظایف ما خواندن و یا توضیح هرگونه تابلو راهنمایی، برچسب و ... است. جوری که اگر در حال رانندگی نتوانی همان وقت تابلو را ببینی و معنیش را بگویی، داد و بیداد است که به آسمان می رود! چند روزی بود که کمتر می پرسید و فکر کردم که دوره این هم گذشته است. ا
تا دو روز پیش که رفته بودیم کافی شاپ و رادین زمان زیادی با خانمی که تا حالا ندیده بود، صحبت کرد. حتی وسط صحبتهای ما می پرید که "دیگه نوبت منه"! به هلیا جون گفتم که بچه ام کمبود مخاطب دارد که او هم جواب داد که "من که هستم، ولی مثل اینکه من را فقط برای خواندن برچسب ها به رسمیت می شناسد"! تازه من فهمیدم که چرا این روزها به من کمتر گیر می دهد!ا

Tuesday, October 18, 2011

دلیل منطقی

داشتم یوگا می کردم و برخلاف همیشه رادین آرام نشسته بود. حدس زدم خسته است و حال و حوصله ورجه وورجه ندارد یا اینکه بالاخره متوجه شده است من موقع یوگا نه می توانم جواب سوال بدهم، نه مدام او را از روی مت یوگا بردارم و بگذارم یک طرف دیگر! وقتی تمام شد، پرسید: "مامانی، خوب بودم؟". گفتم آره عزیزم. گفت:" آروم سرو صدا می کردم؟!" که جواب دادم بله پسر گلم. گفت:" آخه می دونستم این سی دی جایزمو پس می گیری"!ا
پی نوشت: یکی از جالبترین خاطرات یوگایی من و رادین مال وقتی است که کوچکتر بود و دوست داشت وقتی من دستهایم را باز می کنم، به دست من آویزان شود! البته آن موقع این قدر بامزه به نظرم نمی آمد.ت

Monday, October 17, 2011

روزنگاری

دیشب از آن وقتهایی بود که غافلگیرم کرد. مهمان بودیم و به قدری این پسر جنتلمن و خوب بود که احتمالا هنوز موضوع صحبت آنجاست! چون اسباب بازیهای خودش نبود، خیلی خوب با کارلو شریکی بازی کرد! ولی از همه چیز جالبتر بازی کردنش با ملودی 6 ماهه بود، کلی بوسش کرد و خنداندش و برایش آواز خواند. راستی، زبان انگلیسیش حسابی پیشرفت کرده است و بسی باعث خوشحالی است! تازه پریروز از لهجه من ایراد گرفت! ا

Friday, October 14, 2011

مهربان من

نمی دانستم به بابایش موقع خداحافظی گفته بود که برایش سوغاتی می خرد!چند روز پیش که داشت با پدرش حرف می زد روی تختش کاپشنی را که برای سام خریده بودم دید و دوید و ازم پرسید اینا رو برای بابا خریدیم دیگه؟ وقتی شنید که این طور نیست رفت و به بابایش گفت که یادته بهت گفته بودم، هنوز چیز خوبی پیدا نکردیم. ولی می خرم برات!ا
پی نوشت: البته سفارش هم خوب می دهد این مهربان طمع کار من! دیروز بعد از اینکه شرح جایزه هایی را که مامان برایش خریده بود داد، از پدرش پرسید "برام خیلی جایزه خریدی، نه؟"! تازه سفارش کرده است که اگر کسی برایش چیزی خریده بود، بابایی بگیرد و در اتاقش بگذارد!!ا

Tuesday, October 11, 2011

باغ سیب

رادین رفته است باغ سیب، از طرف مدرسه. قرار بود هوا گرم باشد، لباس گرم تنش نکردم که راحت بازی کند. حالا نگرانم، یادش می ماند که بلوز اضافه داخل کیفش دارد؟ خوب مراقبش هستند؟ نکند تنها بماند! خیلی دوست نداشت برود، من هم به روی خودم نیاوردم که فهمیدم. ولی قیافه پکرش که یادم می آید، دلم سنگین می شود.ا
تا ظهر خیلی مانده است!ا

Monday, October 10, 2011

نتیجه گیری

رادین: مامان، اگه یه بچه دیگه بیاد، بعد می ذاریمش اون کلاسی که من 3 سالم بود، می رفتم. بعد اول منو می برمی داری، بعد می ریم دنبال اون. جالب می شه!ا
مامان: آره، خوشی می گذره به مامانت!ا
***
رادین: اون علامته چیه؟
مامان: ایست
رادین: آها، چون اگه ماشینه وای نسه بره رو بچه ها، مثل کاغذ می شند؟!ا

دیشب منزل پسرعمه ام مهمان بودیم و یکی از بستگان آنها با دو تا بچه دوقلوی نزدیک به سه سال هم آنجا بود. بچه های خوبی بودند، با شیطنتها و کارهای هر بچه دیگری در آن سن. ولی مادرشان به نظرم افسرده آمد. راستش بهش حق دادم، دو تا همزمان خیلی سخت است. به خصوص دیشب که خسته هم بودم و فربد هم نبود که در بکن نکن های معمول مهمانی رفتن با یک بچه سهیم شود، حتی تصور داشتن دوقلو افسردگی آور بود!ا

Friday, October 7, 2011

مامان ببره

خاله می گوید آن طرفها به این مامانهایی که همه اش دارند بچه هایشان را از این کلاس به آن کلاس می برند، مامان ببر (تایگر مام) می گویند. این مامان ببری ها هم بیشتر ایرانی و چینی و کره ای هستند! تجربه خودم هم این را تایید می کند. چرا اینقدر برای این ملیت ها درس و مشق بچه ها مهم است؟
مامان ببره وقتش تمام شد، باید برود ببری را بیاورد!ا

Thursday, October 6, 2011

Wednesday, October 5, 2011

کارتون، این بار در سینما

دیروزمادر و پسر رفتیم کارتون سه بعدی شیر شاه. خیلی خوشت آمد، اولش می ترسیدی عینک را بزنی، مبادا که بترسی! بعد گفتی می خواهی "یه کوچولو، فقط یه کوچولو" بگذاری و بیشترش را همان طوری نگاه کردی. آنقدر قیافه ات بامزه شده بود و کیف می کردی که سردردم یادم رفت. میزان تاثیرگذاریش برایم جالب بود، برگشتیم نیم ساعت برای خودت داشتی در موردش حرف می زدی. بعضی جاهایش را هم درست متوجه نشده بودی و برای خودت یک چیز دیگر حدس زده بودی! در کل تجربه جالبی برای تو و من بود!ا
پی نوشت: سه بعدیش البته خیلی سه بعدی نبود، همان مناسب یک بچه چهار پنج ساله بود.ا

Sunday, October 2, 2011