چهارشنبه گذشته بردمش دكتر، مطب شلوغ بود و يكساعتي منتظر بوديم. پسر پرحرف ما چنان مجلسي گرم كرده بود كه بيا و ببين. ديگر از تعريف عكس مجله پزشكي و كتاب خودش گرفته تا خواندن شعر. وقتي هم خانم دكتر صدايمان كرد، گريهاش گرفت و گفت: "نه، نيميام، همينجا خوبه"!ا
Friday, January 30, 2009
شبيه
مدتي است رادين از واژه "شبيه" زياد استفاده ميكند. البته تا حالا معني درستش را نميدانست، مثلا ميگفت" شبيه رادين كيه؟" يا" شبيه دست كيه؟". ولي طبق آخرين اخبار واصله از مانا، امروز صبح درست استفادهاش كرده و با اشاره به برج ميلاد كه از پنجره ديده ميشود، گفته است: "برج پيلاد (ميلاد) شبيه بستنيه؛ من بستني ميخوام"!ا
تازه عكس دخترداييم را هم نشان داده است و گفته است: "شبيه خاله قوشنكه". خوشبختانه اين يكي را نگفته ميخواهم كه مجبور ميشديم پستش كنيم ينگه دنيا! بچهام از همين بچگي معني دور بودن را فهميده است.ا
Wednesday, January 28, 2009
فضولچه
مامان کجایی؟
بابا تلفن کی بود؟
آقا چی کار کرد؟
این صدای چی بود؟
این چه رنگیه مامان؟
چی می گردی دنبالش مامان؟
این چه رنگیه مامان؟
چی می گردی دنبالش مامان؟
درست همانطور که می گوید، نوشته ام.ا
Monday, January 26, 2009
شیطون بلا
دیروز عصر رادین داشت توی اتاقش بازی می کرد و من رفتم سر یخچال یک خیار برداشتم. تا دیدم رادین دارد می آید سریع خوردمش، چون سرفه می کند و غذا و نوشیدنی سرد بدترش می کند. پرسید "مامان چی می خوری؟" و مامان بدجنسش هم گفت "پلو خوردم پسرم". یک قیافه شیطونی به خودش گرفت و با خنده زیرزیرکی گفت: "خیار خوردی مامان" !ا
راستی خودش به خودش می گوید "شیطون بلای مامان".ا
Saturday, January 24, 2009
بلدم، بلد نيستم
اين روزها رادين همهاش يا بلد است يا بلد نيست. اگر كار جالبي بكند، مثلا كفشهايش را خودش بپوشد، ذوقزده ميگويد: "مامان، بلدم كفش بپوشم" و البته ابراز احساسات مامان را به ادامه موضوع اضافه كنيد. اگرهم دلش نخواهد كاري را بكند، مثلا بگويد لفطا يا برود پوشكش را بياورد، ميگويد "بلد نيستم" (روي اين آخري يك صداي نك و نال رادونكي هم اضافه شود كه يعني درصورت اصرار طرف مقابل، گريه غري در پيش است)!ا
زمان درست فعل
حالا ديگر رادونك نيموجبي ما زمان فعلها را درست استفاده ميكند. مثلا در جواب "رادين جان، چيزي ميخوري؟" ميگويد "من نيميخورم" (پيشتر ميگفت: من نميخوري). نكته جالب تر نحوه استفادهاش از قيد "هنوز" است. مدل اينگيسيليها قيد منفي اختراع كرده است. وقتي ميگويد "هنوز قورت دادم" يعني هنوز قورت ندادم! ا
پينوشت: چون نيمي از انرژي مامان صرف غذا دادن به رادين ميشود، كليه مثالهاي بالا درارتباط با خوردن است!ا
Wednesday, January 21, 2009
جشن تبلد
اين مال همون چندوقت پيشه كه مامانم ماجراشو نوشت. فقط هرچي گشت عكس تكي از من پيدا نشد، بسكه كج و كوله شدم دوباره موقع عكس گرفتن. تازه مامانم كلاه بوقي هم گرفته بود كه تو هيچ عكسي سرم نيست و معلوم نيست چه بلايي سرش اومد! بعدشم خرس پو خيلي دوست دارم، كيفشم دارم، مسباكشم دارم، لباسشم دارم، حالا كيكيشم دارم!ا
Monday, January 19, 2009
من كجام
بازي جديد رادين:ا
سرش را ميكند زير بالش و ميپرسد " من كجام مامان؟" يا پايش را ميكند توي ليوان و ميپرسد "پاام (بهجاي پايم) كجاست مامان؟" و وقتي خودش يا دستش يا پااش را مثلا پيدا مي كنم، غشغش ميخندد!ا
دوسالگيات مبارك
پسر گلم، امروز صبح زود كه داشتي بازي "من كجام" رو مي كردي، فكر كردم دوسال است كه پيش مايي و دنيايي را با خودت براي من و بابايي آوردي كه تا درش نباشي، نميتواني تصورش را هم كني كه چقدر زيباست! تولدت مبارك وروجك خوشگل من!ا
Friday, January 16, 2009
تايمآوت
از وقتي رادين يكسالش شد اگر كار بدي انجام ميداد، براي تنبيه بايد ميرفت مينشست روي يك موكت كوچولويي كه در اتاقش هست؛ با يك دقيقه شروع شد و حالا كه دوسالش شده است، به دو دقيقه رسيده است. وقتي هم كه وقت بلند شدنش است،خودم ميروم و بغلش ميكنم و برايش توضيح ميدهم كه چرا نبايد اين كار را ميكرد. كوچكتر بود حتي گريهاش هم ميگرفت، ولي الان با موكته بازي ميكند، حتي گاهي دور خودش ميپيچدش، البته امكان ندارد تا نگفتهايم از رويش بلند شود. تا كسي نبيند نميتواند تصور كند كه چقدر اين روش مؤثر است. من اين روش را از برنامههاي تلويزيوني سوپرنني (جو فاست) ياد گرفتم و بههمه بچهدارها توصيهاش ميكنم. ا
بهتازگي كه ديگر عقلش بيشتر ميرسد، براي اينكه خودش را از تك و تا نيندازد، گاهي كه بهش ميگويم خوب ديگر بلند شو ميگويد" نه، بيشينم"! پريشب هم كه خانه مانا و پدرجون بوديم و كار بدي كرد و گفتم بدو برو توي اتاق، خيلي جدي پرسيد "كدوم اتاق برم؟"آ
پينوشت: فارسي را پاس ميداريم، ولي نميدانم چه كلمهاي بايد بهجاي تايمآوت استفاده كرد. ا
Wednesday, January 14, 2009
عشق كتاب
مدتي است كه رادين خيلي به كتاب (ك را با ضمه بخوانيد) علاقه پيدا كرده است. جوري كه ديروز بعدازظهر با كتاب اعدادي كه برايش خريده بودم، خوابيد. يكبار هم از خواب پريد و تا ديد كه كتابش بغل دستيش نيست زد زير گريه و وقتي بهش دادم، دوباره بغلش كرد و خوابيد! البته وقتي بيدار شده بود ميتوانيد تصور كنيد كتابه چه شكلي شده بود!ا
راستي كتابهاي "ميميني" را از همه بيشتر دوست دارد، مجموعه داستانهايي درمورد يك بچه ميمون بامزه كه اولش هميشه شيطوني ميكند و آخر كتاب متوجه ميشود حرف مامانش را بايد گوش ميداد.ا
Tuesday, January 13, 2009
Monday, January 12, 2009
واژههاي جديد
و اين هم جديدترين كلمههاي فرهنگستان رادونكي:ا
اينجاتر: اينورتر
پيچونش كن: بپيچونش
كلاه بزنم: كلاه سرم بگذارم
عموزنجيربافتي: عموزنجيرباف
بابانوله:بابانوئل
كجا وفتي: كجا ميروي / كجا رفتي
لفتن: لطفا (امروز صبح به لفت خلاصه شده بود)ا
خالعم نيماقوشنك: منظور هردونفرشون است
ا
Sunday, January 11, 2009
لالايي شبانه
مامان رادين (جوري كه خودش گاهي صدايم ميكند) از اين چند روز تعطيل استفاده بهينه كرد. حالا ديگر رادين براي خواب از اول توي پارك يا تخت خودش ميخوابد (مثل قبل نبايد حتما پهلوي من بخوابد و بعد از خواب به تخت خودش منتقل شود!) و بالش خرسيش را بغل ميكند و مامان كتاب لالايي يا قصه برايش ميخواند تا بخوابد. فكر ميكردم سختتر از اين باشد. البته هنوز چانه ميزند كه "تو تخت مامان و بابا" و يا وسط شب بدخواب ميشود، ولي دركل خوب با قضيه برخورد كرده است. بهنظرم زمانبندي درست بود!ا
پينوشت 1: يك اعتراف كوچولو براي پسملي خودم: من هم بهاندازه تو دلم براي اينكه پهلوي من بخوابي تنگ ميشود؛ ولي خوب بزرگ شدن اجتنابناپذير است!ا
پينوشت 2: قبل از اينكه كسي بپرسد (ويژه خاله مريم كه بهجاي كامنت، ايميل ميزند) بايد بگويم نخير هنوز در اتاق خودش نميخوابد. چون شبها دوسهبار بيدار ميشود و مامان و بابايش سختشان است تا اتاقش بدوند!ا
Saturday, January 10, 2009
تمرين استقلال
ميگويند سهسالگي اوج اعلام استقلال كودك است، ميگوييم خدا بهدادمان برسد. مال ما كه الانش هم بد شروع نكرده است. از اولش هم كه يادم ميآيد رادين خيلي جاها حرف حرف خودش بود. وقتي ديگر شير يا غذا نميخواست (حتي وقتي يكي دوماهه بود)، هيچ جوري نميشد مجبورش كرد كه دهنش را باز كند. از وقتي هم كه حرف زد، يكي از اولين كلمههايش "بسه" بود كه به معناي غذابس بود! حالا هم كه واژههاي "خودم" و "فقط خودم" را چندبار در روز ميشنويم، براي درآوردن لباس، بازكردن پوست شكلات، پوشيدن كفش و .... البته هميشه هم موفق نميشود و وسطهايش يك كمكي ميگيرد، ولي تا ميبيند ادامه كار را ميتواند خودش انجام دهد، دوباره استقلالطلبياش عود ميكند! بهتازگي سر لباس هم اظهار نظر ميكند كه خوب، هنوز مامان بلد است چطور سرش را شيره بمالد!ا
Friday, January 9, 2009
مامان دلريش
امروز صبح، ماماني خيلي برايم سخت بود. بعد از چهار روز يكسره با هم بودن، وقتي صبح چشمت را باز كردي و ديدي كه دارم براي آمدن به شركت حاضر ميشوم، پرسيدي "ماماني كجا بري؟" و وقتي گفتم ميرم شركت، زدي زير گريه كه "منم بيام"! خلاصه حسابي دل مامانو ريش كردي!ا
پينوشت: بايد گريه كردن خودت را ببيني كه بداني من چه ميگويم. وقتي غصهات بگيرد، با چنان سوزي گريه ميكني و لبهاي كوچولويت چنان شبيه اسمايلي درحال گريه ميشود كه ممكن است شنونده هم باهات همراهي كند.ا
فقط
رادين بهتازگي زياد از قيد "فقط" استفاده ميكند. مثلا وقتي ميگوييم رادين نان با كره و عسل ميخوري؟ مي گويد: "فقط كره". يا وقتي ميخواستم ديروز از روي صندلي بيارمش پايين، جيغ كشيد كه "فقط اينجا". ديگر "فقط اين بلوز" و "فقط بريم خريد" و ... هم كه به جاي خودش! ا
فكر كنم ننوشتهام اين فقط اولين بار از كجا آمد. بابايي چند ماه پيش يادش داده بود كه با انگشت به آدم اشاره كند و بگويد فقط تو! ولي حالا ديگر وروجك كاربرد اصلي آن را فهميده است و كارمان درآمده است!ا
Thursday, January 8, 2009
حیرت بچه گانه
می دانید رادین با دیدن عزاداری های این روزها چی گفت؟ "اینا چی می کنن؟ چکش می زنن"!ت
پی نوشت: نمی دانم چرا دوباره شروع کرده است به زبان من درآوردی حرف زدن! مثلا امروز سر صبحانه رو کرد به من و گفت: کاکومبا مه گویه بگو! الان هم وردل من نشسته است و تا حالا ده باری این سی دی درایو فلک زده را بیرون آورده است!ل
Monday, January 5, 2009
تعطيلات
چند روز آينده احتمالا به دليل تعطيلي مملكت اينجا بهروز نخواهد شد! امروز هم آقا رادين آمده است شركت و الان مشغول وررفتن به تلفن است. چشمش نكنم امروز يكپارچه آقاست!ا
پينوشت: خاله برگشت سر خانه و زندگيش و حال همه ما از جمله خودش خوبست، ولي تو باور نكن! (با سلامي به سيدعلي صالحي) ا
Saturday, January 3, 2009
جشن تولد دوسالگي
جمعه شب براي رادين جشن تولد گرفتيم. به تقويمهايتان نگاه نكنيد، هنوز تولدش نشده است! ولي خوب خالهجونش داشت برميگشت و حالا اگر دوسال پيش دو هفته بعد از رفتن خاله قدم بر چشم و دل ما گذاشت، امسال كه ميشد دو هفته زودتر تولد بگيرد! ا
شب خوبي بود. وقتي فربد داشت سالن را تزيين ميكرد، بهش گفتم باورت ميشود جوجوئك ما اينقدر بزرگ شده است؟!ا
Subscribe to:
Posts (Atom)