رادين اول بهمنماه 1385 معناي زندگي من و پدرش را وسعت داد. آغاز اين وبلاگ به مناسبت يكسالگي او بود و اينك با پيوستن آوين به ما، زندگي ما و وبلاگ خاطراتمان كامل خواهد شد
يادم نيست چرا داشتم به رادين غر مى زدم. صدايم بالا رفته بود. آوين بدو بدو آمد كه چرا داداشم رو دعوا ميكنى؟ گفتم حالا تو وكيل اون شدى؟ دستش رو زد به كمرش و گفت: "نه، خواهرشم"!
آوين برف يادش نبود، اولين برف امسال خيلى هيجان زده اش كرده است. كمى برف توى دستش گذاشتم، رفت ريخت تو ليوان و گفت آب رويش بريزم تا آب خنك شود. فكر كرده بود مثل يخ است. چقدر تعجب كرد وقتى ديد آب شد:)
رادين يك روز غايب بود و بايد از روى دفتر دوستش مطالب را مى نوشت. چون خط دوستش را نمى توانست بخواند، سه تايى نشستيم در آرامش پشت ميز نهارخورى و من براي رادين خواندم و او هم نوشت. حالا چرا سه تايى، مگر مى شود كارى را بدون خوشمزه خانم انجام داد؟ اونم نشسته است كه بهش درس بدم! تا حالا دو صفحه خط خطى كرده است!
قبل از يك تعطيلى چند روزه بود و از مانا جون گرفته تا هنگى جونى (پرستار آوين)، همه سفر بودند. درنتيجه مامان آوين را بايد مى برد شركت. تابستان كه هى مى خواست با مامانش برود شركت، شنيده بود كه بچه ها را راه نمى دهند. وقتى اين بار شنيد كه قرار است شركت برود، پرسيد: "مگه فردا شركت دخترونه است؟!"
پى نوشت: حقا كه شركت دخترونه بود! آنقدر خانم در شركت ديد كه با ديدن آبدارچى، هيجان زده دويد و گفت: "مامان يه آقاهه هم اينجاست!"
روز تعطيل و ما جهت استراحت كامل در خانه. ولى خطرش هست بابايى يكهو تصميم بگيرد برويم سفر، آنقدر كه اين خواهر و برادر از سر صبح اختلاف نظر داشته اند. اگر يكى خواسته است برود حياط، آن يكى حتما سالن ورزش خواسته است. اگر يكيشان كارتون مى خواسته ببيند، آن يكى ايكس باكس لازم بوده است. حتا اگر سر ايكس باكس به توافق رسانده شدند، بدون شك بازيهاى مورد نظرشان فرق داشته است!
ديشب كه داشتم اسم رادين را روى برچسب روى كتابها و دفترهايش مى نوشتم، به ياد روزهايى افتادن كه مانا براى من اين كار را مى كرد. همان موقع آوين آمد و بهش گفتم: كى بشه تو بخواى برى مدرسه؟