Thursday, September 29, 2011

یک سال می رم به طارم
هفت سال گرمی دارم
***
دیروز دویده است، هنوز نمی تواند خم شود کفشش را بپوشد؛ بس که پاهایش درد می کند!آ

Wednesday, September 28, 2011

برنامه دوی مدرسه

امروز در مدرسه برنامه دویدن دارند. مامان هم که فعال، برای حضور و تشویق و ... اعلام آمادگی کرده است! بریم ببینیم چه می شود.ا
پی نوشت: معلمشان و دستیارش کلی هیجان به خرج دادند و اسم بچه ها را هم روی مقوا نوشته بودند و زده بودند روی سینه شان. سه چهار بار دور مدرسه دویدند و بزرگترها هم هی دست زدند و هورا کشیدند. بعد هم نشستند که آب بخورند، بهشان گفتند که خیلی عالی بودند و هی دوباره تشویقشان کردیم و رفتند داخل کلاس. کل ماجرا حدود 20دقیقه طول کشید. مهدکودک قبلی رادین هم همین طوری بود. گاهی با برنامه هایی خیلی ساده برنامه را از یکنواختی درمی آورد. ا

Sunday, September 25, 2011

کله سر خوراکی

آن وقتها، وقتی مانا آشپزی می کرد و من و خاله و گاهی هم دایی شاهرخ پادارهایش را از روی ظرف غذا پیش از آمدن روی میز جدا می کردیم و می خوردیم، مانا می گفت: کله سر خوراکی کار بدی است! حالا ما یکی داریم که حتی زیتونهای روی پیتزا را هم نمی گذارد به کسی برسد. نمی دانید چه حال خوشی به آدم دست می دهد، وقتی پاستای میگو سفارش می دهد و فقط مجبور است پاستای بی مزه اش را بخورد! تا فردا هم بگو کله سر خوراکی کار بدی است، کو گوش شنوا!
پی نوشت: وقتی با ما به رستوران می آیید، اصلا مهم نیست چه چیزی سفارش می دهید. در هر حال رادین غذای شما را خواهد خورد؛ شرمنده!
ا

Friday, September 23, 2011

سفر دسته جمعی

آمدیم مسافرت، با خاله جون و عمو نیما، اولین مسافرت پنج نفریمان! خوش می گذرد، ولی زود می گذرد. دیروز رفته بودیم گشت شهر و دیدن یک کلیسای قدیمی، به رادین توضیح دادیم که اینجا محل دعا کردن مردم است و باید آرام حرف زد. ا

رادین: مامان، مردم به این مجسمه ها دعا می کنند؟

مامان: نه پسرم، کسی به مجسمه دعا نمی کند. اینها برای قشنگی اینجا هستند. ا

رادین: حالا چی دعا می کنند؟ دعا می کنند این مجسمه ها خراب نشند؟!ا

مامان: نه، دعا می کنند همه خوب باشند، کسی مریض نشود، همه همیشه شاد باشند، هیچ بچه ای ناراحت نباشد،...ا

رادین: چرا بعضی آدما بد و دزد می شند؟ فیلمهای خشن تماشا کردند؟

مامان: آره! مامان باباشونم خوب تربیتشون نکردند!ا

رادین: بعد اگر مامان باباشون دخالت کنند نذارند فیلمای خشن ببینند، بعضیاشون خوب می شند بعضیاشون خوب نمی شند؟


خوشحالم که گاهی خودش پاسخ سوال های خودش را می دهد!ا

Monday, September 19, 2011

کفش تابستانی

از آنجایی که زندگی نباید هیچ وقت یکنواخت باشد و همیشه باید مساله ای برای چک و چانه زدن وجود داشته باشد، ما الان در فاز کفش تابستانی هستیم. یعنی در هر هوایی، رادین دلش می خواهد کفش تابستانی بپوشد، چون در کفش بسته پایش عرق می کند! همین روزهاست که بلایی سر کفش های عمو نوروز بیاورم!ا

پی نوشت: الان که این پست را می نویسم، منتظر مهمانان وقت شناسی هستیم که باید یک ساعت پیش اینجا می بودند و البته تا یکساعت دیگر هم نمی رسند؛ خاله روی مبل در حال چرت زدن است و رادونک هم سر و گردنش روی مبل و بقیه بدنش در حال تاب خوردن در فضای سه بعدی است!ا

Saturday, September 17, 2011

پدیکور

با خاله و رادین در کافی شاپ نشسته بودیم و من و خاله جون غرق حرف زدن بودیم و حواسمان هم به رادین نبود که رفته بود زیر صندلی. ناگهان پایش را آورد بالا و گفت: لاکهامو ببینید. صحنه چنان بود که برخلاف کلیه اصول تربیتی من و خاله نتوانستیم جلوی قهقه خودمان را بگیریم. باز صد رحمت به من، خاله که نزدیک بود از روی صندلی بیفتد! یک آدامس آبی فسفری زیر میز پیدا کرده بود و خیلی مرتب روی ناخنهای پایش چسبانده بود! ا

وقتی دعوایش کردم و بهش گفتم تنبیه می شود (به خاطر برداشتن آدامس کثیف از روی زمین) با حالت طلبکارانه گفت: "مگه می دونستم؟ مگه می دونستم که اگر کار بد کنم تنبیه می شم؟!"ا

Thursday, September 15, 2011

دو فاز متفاوت در یک تجربه

امروز رادین به سختی از من جدا شد. خیلی بد بود، چنان گریه می کرد و به لباس من چنگ زده بود، که فکر کردم آخرین روزی است که حاضر شده است، بیاید. ولی خوشبختانه آنقدر خوب و سرحال بیرون آمد که تمام تنشی که به وجودم نشسته بود، محو شد. گفت: اولش گریه کردم، ولی اشتباه کردم، جای خوبی بود. فکر کردم از اونان که با آدم دوست نمی شن، ولی دوست هم پیدا کردم. خوشحالم که این مهدکودک می رم!ا
پی نوشت: وقتی دید خاله اش علاوه بر چیزهایی که قبلا بهش داده بود، یک کیف کوله پشتی بزرگ هم برایش آورده است کیفش کوک شد. امشب هم که هم خاله بود و هم هلیا جون (مامان یک دوست کوچولوی آینده به نام آریانا)، کوچولوی مهمان دوست ما روزش کامل شد.ا
پی نوشت 2: منتظر عکس امروز باشید.ا

Wednesday, September 14, 2011

مکالمات عرفانی

من جوابهای بابا را نمی دانم، ولی اگر من بودم احتمالا سکوت کرده بودم!ا

- خدا خسته نمی شه این همه چیز میز درست کرده؟

- آها، من فکر کردم یه همکارایی اول برا خودش درست کرده کمکش کنند.

Monday, September 12, 2011

چیزی شبیه اول مهر

امیدوارم از فردا مدرسه/ کودکستان رادین شروع شود. مامانه یک کم استرس دارد، خودش تخت خوابیده است. تنها نگرانیش این است که نگویند وسطش چیزی بخورد! تا حالا شنیده بودید بچه ای با انرژی خورشیدی هم گاهی کار کند؟
یک خواهرزاده کوچولو اینجا هرروز دارد با انگشتهای کوچولویش می شمرد چند شب دیگر بخوابد تا خاله اش بیاید!ا

Thursday, September 8, 2011

راهنمای کوچک ما

در یک پارکینگ بزرگ پارک کرده بودیم و بعد از چند ساعت که برگشته بودیم، ماشین را پیدا نمی کردیم. هم من و هم فربد مطمئن بودیم که در ردیف "د2" پارک کردیم، ولی نبود. بعد از حدود یک ربع این ور و آن ور رفتن، رادین گفت که "وقتی بابا پارک کردم، من دیدم نوشته "د"، وسطش هم "1"! گفتم مطمئنی؟ و جواب داد "راست می گم". خلاصه ما رفتیم سر آدرسی که داده بود و ماشین را پیدا کردیم! حالا نمی دانم اولش یادش نبود یا واقعا به قول خودش می خواست "سورپریز"مان کند! ولی مهم این است که یک از آن لحظه هایی بود که احساس می کنی بچه ات دیگر بزرگ شده است.ا

Tuesday, September 6, 2011

قرار و مدار

مدتی است که ناخنهایش را می جود. من هم بعد از یک مدت بی اعتنایی به روش دوم رو آوردم و بهش گفتم که تا وقتی ناخنهایش آنقدر بلند نشود که بشود با قیچی کوتاهشان کرد، جایزه هایش (خرید یا هدیه در فرهنگ لغت رادونکی) را نمی دهم. ا

رادین: این قرار ناخن از کی شروع شد؟

مامان: خیلی وقت است که بهت گفته ام.ا

رادین: آخه مامانای دیگه از این قرار مدارا نمی ذارند.ا


Sunday, September 4, 2011

مهمان کوچولوی ما، رایان، و مامان و بابایش رفتند. ماجراهای این پسرهای کوچولو اگر فیلم می شد، ممکن بود به کسانی که ضعف اعصاب داشته باشند، کمی فشار وارد کند! امشب که داشت به خاله اش حرف می زد، بهش اطلاع داد که رایان ازش کوچولوئه. حتی از رسا هم کوچولوئه (کوچولوتره)!ا
خوشبختانه این روزها هوا خوب است و رادین می تواند شلوار آستین کوتاه بپوشد!ا