Monday, February 28, 2011

ماه آخر سال

امسال می خواهم سبزه در خانه سبز کنم. دوست دارم رادین نزدیک شدن بهار را احساس کند. به نظر می رسد مهدکودکش هم به افسردگی دسته جمعی این روزها پیوسته است. امسال از جشن نوروز خبری نیست و به جایش برنامه دیگری برای بچه ها ترتیب خواهند داد که البته هنوز معلوم نیست. به جایش جلسه برای مادرها گذاشته اند که می شود حدس زد به بالا رفتن هزینه ها ی جاری ربط خواهد داشت. خوش خواهد گذشت! ا
پی نوشت: امیدوارم لگو برای سال آینده پنج شنبه ها کلاس مناسب سن رادین بگذارد. با توجه به علاقه ای که به لگو بازی دارد، فکر می کنم برایش خیلی جالب باشد. پی

Friday, February 25, 2011

تحمل‌پذيري

اين امير پارسال (امير پارسا: دوست فابريك اين روزها به‌دليل علاقه مشترك به بن‌تن) همه‌اش مي‌گه با من دوستي؟ با من دوستي؟ اوف، نمي‌دونم تا كي بايد تحملش كنم.ا
***
مامان جونم، مي‌دوني چقدر تحملت مي‌كنم؟ هزار بار. (جديدترين شيوه ابراز علاقه)ا

Monday, February 21, 2011

پرستار کوچولوی مامان

صبح داشتم به رادین صبحانه می دادم، دیدم دیشب دستم را بریدم. داشتم بهش نگاه می کردم که رادین متوجه شد و از قیافه اش کاملا علاقه اش به علم پزشکی مشهود بود! تقریبا یک ربع بعد آمد پیشم و گفت: "اونم خوب می شه، ناراحت نباش، من می دونم" و ادامه داد"شب که درد نکرد؟ شبا هم می خوای بخوابی، بذار بغلت، اینجوری، که خوب بشه، نذاری زیرسرت که درد بگیره، وگرنه دیر خوب می شه. باشه؟" و مامانش تا پنج دقیقه بعد داشت قربانش می رفت!ا

Saturday, February 19, 2011

معنی کلمه

برده بودیمش پارک، بیشتر به هوای دوچرخه سواری. ولی خودش مدام دنبال محل بازی بود. از پدرش پرسید پس این پارک کجاست؟ (پارک فقط جایی است که تاب و سرسره دارد!) پدرش هم جواب داد که "بالاتر". با تعجب گفت: "یعنی تو آسمون؟!"ا
پی نوشت1: بعد از مدتها خاله مریم را دیدیم، کوتاه و گذرا.پ
پی نوشت 2: حس و حال نوشتن نیست بعضی روزا.ا
پی نوشت 3: امروز اولین روز از آخرین ماه سال است.پ

Sunday, February 13, 2011

پر از سوالهای بی جواب ...ت

Friday, February 11, 2011

يادگاري


نتيجه زير و رو كردن كمد و اتاق رادين،‌ مرور خاطرات بود و به ياد آوردن لحظه‌هاي قشنگ. از چندتايشان عكس گرفتم، اينها را نگه خواهم داشت تا يك روزي به نوه‌ام نشان دهم!ا


اولين لباسي كه دو ماه قبل از به دنيا آمدنت مامان و بابا برايت گرفتند

1



اولين ژاكتي كه مامي برايت بافت، اولين جوراب و كفش و پاپوش، اولين دستكش

Monday, February 7, 2011

صبح‌گاهي

قرار بود تا رادين صبحانه‌اش را مي‌خورد، من هم حاضر شوم كه برويم. آمد كه نمي‌توانم بقيه صبحانه‌ام را بخورم (حكايت موش و كله‌پاچه‌اش است اين صبحانه رادين و بقيه‌اش)! من هم ديدم نمي‌رسم به اينكه خودم بهش بدهم، گفتم عيبي ندارد، صبحانه مهدكودكت را خوب بخور. با خوشحالي دويد كه برود، بعد برگشت كه "بيا ببوسمت كه اينقد خوبي". دوباره تا رسيد به در برگشت و گفت: "چه خوشگل شدي اينجوري موهاتو بستي"! رسما و با طيب خاطر و لذت وافر سر كارم!ا

Saturday, February 5, 2011

فنگ شویی

یادم رفت بنویسم، هفته پیش بردنشان سینما فیلم خاله سوسکه (می روم بر همدون/ شوور کنم مش رمضون) و رادین هم پس از چند بار عوض کردن نظرش مبنی بر رفتن یا نرفتن، بالاخره رفت.ا

در یک اقدام انتحاری سعی کردم اتاق رادین را خلوت کنم (احساس سرسام بهم می داد) و برای این کار لازم بود کشوهای لباسهای قدیمی را خالی کنم که اسباب بازی ها جایشان را بگیرند. نتیجه این شد که دو بسته بزرگ لباسهای غیر بخشیدنی وسط اتاق کار است که هیچ ایده ای ندارم کجا باید جایش بدهم. صبح به فکرم رسید اول یک تخته بگذارم رویشان که سطحش محکم شود و بعد رومیزی سنتی بیندازم رویشان و با یک سرویس سنتی چایخوری، چایخانه سنتی راه بیندازم. البته با توجه به اینکه یک سری کارهای ریز باقیمانده از اسباب کشی سه سال پیش هنوز در منزل ما انجام نشده است، اجرای این پروژه دست کم به سه سال دیگر موکول می شود. شاید در این فاصله بتواند به عنوان تشک بپر بپر رادین جای تخت ما را بگیرد! نتیجه گیری نهایی اینکه بهتر است آدم جمعه خانه نماند! ا

پی نوشت: تا حالا نشنیده بودم که فنگ شویی خرافه است!ا

Thursday, February 3, 2011

جورابهای سبز

یک جفت جوراب سبز؛ فقط کافی است ببیندش تا بپوشدش، بدون توجه به رنگ لباس. الان هم پسر جوراب سبزم کنارم نشسته است و دارد بازی می کند. شب تعطیل است و قرار است "همون قدی که شما بیدار می مونید" بیدار بماند. دو هفته ای است ورجه وورجه اش چند درجه بالا رفته است و مامانش دنبال راهی برای تخفیف آن است!ا
پی نوشت: می گوید می دانی "مساقبات" یعنی چی؟ همون مساقبه است! ا