قرار است برای اولین بار برود بازدید، از طرف مهد کودک. خیلی هیجان زده ام. قدم های کوچکش به سمت استقلال را دوست دارم. پارسال که قرار بود برود استخر خود مهد کودک، چقدر نگران بودم! اون بزرگ شده است؟ من بزرگ شده ام؟! ا
Sunday, May 30, 2010
Friday, May 28, 2010
در جستجوی یک خوک
مدتی است رادین دربدر دنبال یک خوک می گردد. با چنان ناراحتی هم می گوید که "من تا حالا خوک ندیده ام" که بیا و ببین. حالا به این نتیجه رسیده ام که امشب روی اینترنت برایش چند تا عکس خوک پیدا کنم. البته صبح وقتی بهش فکر بکرم را اطلاع دادم، لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت: "پس من صداشو چطوری بشنوم؟"!ا
Monday, May 24, 2010
پراکنده ها
چمدان داشتم می بستم، آمد و یک دستش را زد به کمرش و پرسید: "همه چیز مرتبه؟"!ا
گی1
بعد از اینکه کارتون بتمن را دید، بهش گفتم می خواهی یک بتمن دیگر تماشا کنی؟ گفت: "یعنی بتمن جدید آمده من ندیدم؟"ا
1
انگلیسی یاد گرفته است، البته تو مایه های آی ام ا بلک بورد. دیروز به خودش اشاره می کرد و می گفت "دیس ایز رادین فلور چمدان (فلور=کف زمین)، معنا: من روی چمدان نشسته ام! ن
1
پی نوشت: خیلی خسته ام، چیز دیگری یادم نمی آید!خی
بهش
Wednesday, May 19, 2010
آخه چه دلیلی داره
جمله مورد علاقه رادین در حال حاضر، به ویژه وقتی بهش می گوییم که کاری را انجام ندهد! از الان به اطلاع همه عزیزانی که منتظر دیدنش هستند می رسانم که کمی لوس تر از قبل شده است، البته به همان اندازه قبل خوردنی است. در ضمن هر چقدر به قول ما جول کرده بود (صورتش تپل شده بود)، برگشت سر جای اول. الان هم از زیر یک عالمه بالش مبل سرش را آورده بیرون و با جدیت دارد کارتون تماشا می کند.
آخریش هم اینکه تا پدرش نبود، هر وقت ناراحت می شد می گفت بابایی کجایی. دیروز این جمله به مامان بزرگام کجایید تغییر شکل پیدا کرد!ا
آخریش هم اینکه تا پدرش نبود، هر وقت ناراحت می شد می گفت بابایی کجایی. دیروز این جمله به مامان بزرگام کجایید تغییر شکل پیدا کرد!ا
Sunday, May 16, 2010
Thursday, May 13, 2010
بحث فلسفی
دیروز دیدم هی دارد دلش را فشار می دهد. پرسیدم چیزی شده است؟ پرسید "چرا خدا بعضی جاها استخوان نمی ذاره؟". تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنم رسید این بود که خوب آن وقت می شدیم یک تکه چوب خشک، نمی توانستیم خم بشویم. رادونک هم زد زیر خنده. با تعجب ازش پرسیدم می دانی خدا چیست که حرفش را زدی؟ گفت "نه، نمی دانم" و رفت سراغ بازیش! در کل صحبت در مورد مفاهیم متعا لی را به عهده پدرش گذاشته بودم، به نظر می رسد باید بهش بگویم خودش را آماده کند. ترجیح می دهم خودمان باورهای درست را یادش بدهیم، تا اینکه به عهده جامعه بگذاریم!ا
Tuesday, May 11, 2010
ما و شرک و دوستانش
پس از نزدیک به سی بار تماشای شرک 3 در روزهای متوالی، احساس می کنم شبیه فیونا شده ام و اینی هم که هی روی مبل کنار من مدام از بالش ها بالا می رود و به پایین پرتاب می شود، یک بچه شرک است!ا
پی نوشت: این که کارتون ها را با صدای دوبلورهای قدیمی بشنوی، جذابیتش بیشتر برای پدرمادرهاست. مثلا اینکه خره با صدای جری لوییس و گربه با صدای آلن دلون حرف بزند! فقط باید به این فکر می کردند که لازم نیست همان حرفهایی که این دوبلورها در فیلم ها می زنند، برای بچه ها تکرار کنند. این روزها همه اش مجبورم توضیح بدهم که اینها اگرچه موجودات خوبی هستند، ولی بی ادبند و هر چه می گویند، تو نگو!ا
پی نوشت 2: اینکه پی نوشت از خود متن اصلی بیشتر شود، یک پی نوشت دیگر می طلبید؛ به هر حال مراد از این پست همان اعلامیه اولش بود!
پی نوشت 3: شرک 4 در راهست.ا
پی نوشت: این که کارتون ها را با صدای دوبلورهای قدیمی بشنوی، جذابیتش بیشتر برای پدرمادرهاست. مثلا اینکه خره با صدای جری لوییس و گربه با صدای آلن دلون حرف بزند! فقط باید به این فکر می کردند که لازم نیست همان حرفهایی که این دوبلورها در فیلم ها می زنند، برای بچه ها تکرار کنند. این روزها همه اش مجبورم توضیح بدهم که اینها اگرچه موجودات خوبی هستند، ولی بی ادبند و هر چه می گویند، تو نگو!ا
پی نوشت 2: اینکه پی نوشت از خود متن اصلی بیشتر شود، یک پی نوشت دیگر می طلبید؛ به هر حال مراد از این پست همان اعلامیه اولش بود!
پی نوشت 3: شرک 4 در راهست.ا
Sunday, May 9, 2010
خودبزرگ بینی
داشتیم راه می رفتیم و رادین هم از خاطرات بچگیش که خودم برایش هر از گاهی تعریف می کنم، حرف می زد و هی ازم می پرسید که "یادت می اومد؟". تا اینکه مکثی کرد، بهم نگاه کرد و پرسید "خوشحالی که بزرگ شدم کم کم، اندازه بابام شدم دیگه؟"!ا
Friday, May 7, 2010
هدیه روز مادر
Wednesday, May 5, 2010
آخر قصه ها
داشت کارتون سوپرمن و بتمن را می دید که با یک لشگر موجودات غیرعادی داشتند می جنگیدند. دیدم ترسیده است، پیشش نشستم، بغلش کردم و بهش گفتم که ناراحت نباشد، چون همیشه آدم خوب ها پیروز می شوند! چند دقیقه بعد با خوشحالی بهم گفت: "دیدی مامان سوپرمن و بتمن آدمای خوبی بودند، پیروز شدند آخرش"!
خدا را شکر که پینوکیو نیستم!ا
خدا را شکر که پینوکیو نیستم!ا
Tuesday, May 4, 2010
Monday, May 3, 2010
پیشرفت در زبان
رادین یکی از کتابهای کتابخانه کلاس را می خواست. بهش گفتم برود و از معلمش بپرسد:ا
May I borrow this?
بدو بدو رفت و صدایش می آمد که می پرسید: "میشه اینو ببرم خونه مامانم برام بخونه؟"!ا
و بعدش هم دوان دوان برگشت که "گفتش باشه ببر" و قبل از اینکه من ازش بپرسم به انگلیسی چطور این را گفت، برگشت سر کلاس. ا
Subscribe to:
Posts (Atom)