رادین حسابی با کارکنان دفتر اینجا جور شده است. حالا هم رفته است و پشت کامپیوتر یکیشان نشسته است. روز اول از مردانی که لباس سفید بلند پوشیده بودند، می ترسید؛ ولی حالا دیگر عادت کرده است. دیروز به پدرش می گفت "بیا دیگه اینجا". نمی دانم کی یاد می گیرد که آدمهایی که همدیگر را دوست دارند، ممکن است خیلی از هم فاصله داشته باشند (هر چه دیرتر، بهتر)! ا
یک ساعت پیش دفتر خلوت شده بود و من و رادین داشتیم کارهایمان را انجام می دادیم: من پای کامپیوتر بودم و او داشت برچسب به کتاب و میز و دست من (!) می چسباند. ناگهان سرش را بالا آورد و پرسید: "پس چرا آدم نمی آید؟"1ا
پی نوشت: من فکر می کردم اینجا زبان انگلیسی رادین تقویت می شود؛ ولی اینجور که پیش می رود، زبان فارسی بقیه، حداقل ایرانی الاصل ها، پیشرفت خواهد کرد!ا