Saturday, February 28, 2009

رنگ‌ها

رادين ديگر رنگ‌هاي اصلي را مي‌شناسد. اولين رنگ هم كه قرمز "گرمز" بود. حالا وارد يك مرحله بالاتر شده است و اسم رنگ‌هايي مانند بنفش و كرم را مي‌پرسد. راستي به نظر شما دست و پا چه رنگي است؟ خلاصه مرديم اين‌قدر جواب سوال "اين چه رنگه؟" را داديم. ا
راستي مامانش هم معمولا به نظرش قرمز يا سبز و بابايي سفيد است! خودش؟ از من مي‌پرسيد مثل نوره، همه رنگ را دارد و در نهايت از همه آنها برتر است.ا

Friday, February 27, 2009

مدل جدید چای خوردن

دو سه هفته ای است که رادین همراه با چایی حتما باید یک لیوان آب هم کنار دستش باشد و بعد از خوردن یک قلپ چایی دو قلپ آب بخورد! حالا حساب کنید تو شکم کوچولوش دیگر چقدر جا برای صبحانه باقی می ماند!ا
دو روزی رفته بودیم کیش و رادین خان فرمود بازم برویم!ا
باید برم، چون می خواد سنجاقک شود و توی بغل من بشیند وبرگ بخورد!ا

Tuesday, February 24, 2009

صداقت

دیروز خیلی با رادین این ور و آن ور رفتم. در آخرین مسیر به سمت خانه که در ترافیک وحشتناکی گیر کرده بودیم، خودم هم دیگر کلافه بودم و برای همین به رادین به خاطر بدقلقی اش حق می دادم. بعد از اینکه چندبار لج گرفت و هی جایش را عوض کرد (سوار تاکسی تلفنی بودیم) و دید چیزی بهش نمی گویم، خودش ابتکار عمل را به دست گرفت و گفت "مامان، پسر لوسی شدم. من پسر بدی شدم". هرچی هم می گفتم نه، تو پسر خیلی خوبی هستی، فقط یک کم خسته شدی، کوتاه نمی آمد تا اینکه مجبور شدم بگویم "خوب یک کمی لوس شدی"!ا
راستی تا یادم نرفته است بنویسم که دیروز صبح بردمش آتلیه که با یک ماه تاخیر عکسهای دوسالگی اش را بگیرد. بعد از دو ساعت تلاش من و دو تا عکاس، بالاخره کارمان تمام شد. آقای عکاس بهم گفت بهتر است با این همه انرژی و بازیگوشی و اخلاق خوش، ببرمش فیلم بازی کند!ا

Sunday, February 22, 2009

زبان آموزی

فکر کنم دیگر باید آموزش زبان انگلیسی را برای رادین شروع کنیم. این کانال بیبی تی وی خیلی خوب بود که متاسفانه کارتی کردندش. امروز رفته بودم همایش تعالی سازمانها (خیر، ربطی به اصول دین ندارد؛ یک واژه مدیریتی است که به نظر من خیلی بد معادل یابی شده است) و از یک غرفه کاملا بیربط به موضوع همایش سی دی های زبان آموزی والت دیسنی را برایش گرفتم. امیداوارم همان قدر که تعریفش را شنیده ام، مفید باشد.ا

Thursday, February 19, 2009

من و پازل مامان

کار را که کرد؟ منی که اون چند روز پازل درست کردن مامان رو تحمل کرد!ا

Wednesday, February 18, 2009

ترس از تاريكي

چند روز است كه تا هوا تاريك مي‌شود، رادين مي‌گويد كه چراغ اتاقش را روشن كنم. يعني همان موقع كه در هال يا آشپزخانه هستيم. مي‌خواهد خيالش جمع باشد كه اگر خواست برود توي اتاقش آنجا روشن است. ديشب كه قبل از اينكه برود به سمت اتاقش مي‌پرسيد چراغ روشنه يا نه؛ فكر كنم مي‌خواست يك راه رفت و برگشت صرفه‌جويي كند!ا

Tuesday, February 17, 2009

مهد كودك

مي‌خواهيم رادين را از بهار مهد كودك بگذاريم. بايد در يكي دو هفته آينده بگردم دنبال مهد كودك مناسب. ما چهارچشمي مراقبشيم و باز گاهي يك بلايي سر خودش مي‌آورد. واقعا چطور مي‌شود مراقب آن همه بچه بود؟ راستش خيلي نگرانم، ولي سعي مي‌كنم به نگرانيم اجازه بروز ندهم. اميدوارم ديدار حضوري از مهدها خيالم را كمي راحت كند.
ا
پريشب آمد سراغم كه "نگران شدم، نقاشي نكردم"! مي‌دانم كه هنوز نمي‌داند واژه نگراني را بايد به كدام احساسش ربط دهد،‌ ولي زود است كه اسمش را هم ياد بگيرد. بايد كمي بيشتر مراقب ابراز احساسات منفي جلويش باشيم؛ به‌خصوص كه در درك حس فرد مقابلش قوي است!ا

اين پسر ما

اين اواخر كه رادين مي‌خواست بيايد بغلم، دست‌هايش را مي‌آورد بالا و مي‌گفت "اينو بغلش كن". حالا از ديروز مي‌گويد "اين پسر ما رو بگير"! ا
راستي، چرا اين‌قدر بچه‌ها از پيش‌بند (چيپ‌چند) بدشان مي‌آيد؛ انگار اصلا براي پدر مادرها درستش كرده‌اند!ا
درضمن، چند وقت است رادين دلش تنگ مي‌شود؛ براي خاله‌جون و عمو نيما (عمو نيما،‌اول خاله)، ‌مامان فاطي، مانا، پدرجون، باباهلاكو و بابا (تعجب نكنيد، بعضي شب‌ها بابايي بعد از ساعت خوابش مي‌رسد).ا

Sunday, February 15, 2009

فمينيست كوچولو

يادتونه گفته بودم پسرم طرفدار حقوق زنانه؟ (اگر كسي مي‌داند چطور مي‌توانم لينك يك پست قبلي را اينجا بگذارم،‌ بهم بگويد)! داشت با وسايل پزشكي اسباب‌بازيش بازي مي‌كرد، رو كرد به من و گفت: "مامان، ‌شدم آقاي خانم دكتر"!ا

Friday, February 13, 2009

دل و داغون

شمال كه بوديم، رادين بدو بدو آمد سراغم كه "مامان، افتادم رو پله، دل و داغون شدم"! البته خوشبختانه چيزيش نشده بود و فقط هيجان استفاده از اين واژه باابهت برش داشته بود، جوري‌كه چندبار برايم توضيح داد كه دل و داغون شده است! ا

Saturday, February 7, 2009

طوطي كوچولو

وقتي بچه‌ها كلمه‌اي را كه معناي درست آن را نمي‌دانند، استفاده مي‌كنند خيلي بامزه است. اين روزها از زبان رادين اين حرف‌ها را زياد مي‌شنويم:ا
حوصله ندارم،‌عيبي نداره، معذرت مي‌خوام، حالم زياد خوب نيست،‌ خوب خوابيدم، راست/دروغ گفتم، فعلا شير بخورم و ... .ا

فوايد اشيا

مي‌دانيد ميز براي چه‌كاري است؟ "بيشينيم دورش حرف بزنيم"ا
مبل به چه دردي مي‌خورد؟ "بريم روش بالا پايين بپريم"ا
با قوري چه كار مي‌كنند؟ "چايي آماده مي‌ذارند توش مي‌خورند" (اين را مي‌گويند آبروبر)ا
بقيه‌اش يادم نيست، فقط نوآوري را كيف مي‌كنيد؟!ا
پي‌نوشت: ما فردا مي‌رويم شمال؛ به‌روز شدن اين وبلاگ بستگي به وضعيت خط تلفن دارد.ا

برف

امروز صبح دوباره برف آمد. اين روزها تهران خيلي قشنگ است، ناگهان برف مي‌گيرد و همه‌جا سفيد مي‌شود. پسر شاعرمسلك هم كه مي‌خواهد "من هم برف شم، ببارم، صدا بدم"!ا
صداي برف كه از قبل يادتونه؟! ا
من

Friday, February 6, 2009

مچ گیری

درحالیکه داشت بازی می کرد پرسید "مامان، ببعی چی می خوره؟" گفتم برگ می خورد مامان جان. گفت: "نچ، علف می خورد؛ سنجاقک برگ می خورد"!!ا

Monday, February 2, 2009

خوش‌تيپ مامانش


ديشب بعد از اينكه كرم و اودكلن خودمو زدم، گفتم : مامان، من متوجه شدم مثل دسته گل شدم!ا
مي‌گيد نه،‌اينم نمونه‌اش...ا
راستي اينجا بيست و دوماهمه.ا

خاطرات پيشين

داشتم آلبوم خاطراتي را كه وقتي روشنك شنيد قرار است خاله شود،‌ براي رادين گرفت پر مي‌كردم (بالاخره)! از طرفي يكي از اين حافظه‌هاي جانبي كامپيوتر گرفته‌ام و دارم عكس‌ها و فيلم‌هايمان را هم مرتب مي‌كنم. اين روزها خيلي از خاطرات آن موقع برايم زنده شده است كه خوب جايي ننوشتمشان. شايد بد نباشد اتفاق‌هاي مهم سال اول تولد رادونك را اينجا مروري بكنم. ا

Sunday, February 1, 2009

استخر

رادين را برديم استخر، با تعجب پرسيد: "اين چه حموميه؟!"ا

آها

اين "آها" گفتنش منو كشته! بيشتر اوقات وقتي چيزي را پيدا مي‌كند، مي‌گويد؛ مثلا "آها، اينه" (با صداي ذوق‌زده). چند وقت پيش برايش چهار كتاب خريده بودم، وقتي بعدازظهر خوابيد سه‌تايش را برداشتم كه همه را با هم خراب نكند! تا از خواب بيدار شد، لج سه‌تاي ديگر را گرفت و شروع كرد به گشتن. وقتي پيدايشان كرد، با نهايت ذوق‌زدگي گفت:"آها، اين درسته،‌ فهميدم، اين كتاب خوبه"!ا