Sunday, September 28, 2008

آب‌بازي


آخ جون، آب بازی!ا

خواب صبح تعطیل

از قدیم ایام من تمام صبح ها را به امید خواب صبح جمعه از خواب نازنین بلند می شدم. تا قبل از ازدواج که نه و نیم صبح ماکزیمم زمانی بود که آقای پدر حوصله اش از خواب بودن بقیه سر نمی رفت. بعد از ازدواج هم که آقای همسر از ساعت نه اعلام می کرد که ساعت ده است تا بالاخره مرا از خواب بیدار کند (رکورد مبارزه من معمولا نیم تا یک ساعت است)! حالا آقای پسر از هشت و نیم صبح شروع می کند! گیری کرده ام با این آقایان!ا

Saturday, September 27, 2008

گوشی

پس از مقاومت بسیار در برابر دادن گوشی تلفن همراه به رادین و امتحان انواع و اقسام تلفنهای اسباب بازی، بالاخره دو سه روز پیش گوشی قدیمی ام را بهش دادم که هر چقدر دلش می خواهد گوشی بازی کند. بعد از چند دقیقه آمد سراغم و در حالیکه گوشی را سر و ته روی یک چشمش گذاشته بود، گفت:"مامان، عسک!". جوجه من می خواست با موبایل از مامانش عکس بگیرد!ا

Friday, September 26, 2008

Baby Tv

تلویزیون روشن بود، ولی کارتون نداشت. رادین تا آمد رو کرد به من و برای اولین بار گفت:"مامان، بی بی تی وی"!ا

پی نوشت: ما برگشتیم!ا

Wednesday, September 17, 2008

حس بویایی

وقتی تازه به دنیا آمده بودی، گاهی چشمم را می بستم و سعی می کردم صورتت را برای خودم تجسم کنم. می خواستم مطمئن شوم که بین هزار تا نوزاد دیگر می توانم تو را تشخیص بدهم. می دانی چه نتیجه ای گرفتم؟ مادرها نوزادشان را بین هزارهای دیگر از بویش تشخیص می دهند. جالب است نه؟ این فقط بچه ها نیستند که بوی مادرشان را می شناسند! ا

Monday, September 15, 2008

وروه جادو

آنقدر امروز حرف زد که سر همه مان را برد، حتی وقتی برای تنبیه فرستاده بودمش توی اتاق تمام مدت برای خودش حرف می زد! ا

Friday, September 12, 2008

قهرو

آخ مامانی نمی دانی چه بانمک قهر می کنی! با دستهای کوچولوت روی صورتت را می پوشانی و از لای انگشتها آدم را نگاه می کنی که ببینی عکس العمل ما چی هست! دیروز که می خواستم بخوابانمت، آنقدر قهر کردی که پشتت را هم به من کردی و صورتت را با دستهایت پوشاندی. بعدش هی سعی می کردی آرام برگردی مرا نگاه کنی که من نفهمم. بعدترش حوصله ات سررفت و شروع کردی همان طور که صورتت را پوشانده بودی توی اتاق راه رفتن. در آخرین مرحله هم همان طور شروع کردی برای خودت حرف زدن! خلاصه خیلی فیلمی خوش تیپ من! ا

Wednesday, September 10, 2008

فوت

یا به عبارت دیگر نی! یکی از کشفهای این سفر برای رادین "فوت" بود. اولین بار در فرودگاه آمستردام توانست کمی با نی، نوشابه (نی شابه) بخورد، ولی بعد به این نتیجه رسید که وقتی می توان با این توی نی شابه فوت کرد و حباب درست کرد، چرا ازش استفاده درست نکرد؟! خلاصه فعلا در رستوران همه ما بدون نی نوشابه مان را می خوریم، چون رادین خیلی فوت لازم دارد! ا

Monday, September 8, 2008

اولین جمله

امروز رادونک من اولین جمله اش را گفت: "بابا خوابه، مانا خوابه". در یک ماه گذشته خیلی سریع حرف زدنش پیشرفت کرده است. تعداد کلماتی هم که به کار می برد، با قبل قابل مقایسه نیست. جالب اینجاست که همچنان وقتی اسم چیزی را هم بلد نیست، برای خودش یک اسم رویش می گذارد!ا

Saturday, September 6, 2008

اولین شعر

دیشب در کشمش قبل از خواب من و رادین، رادین برای اولین بار شعر خواند: "تاب، تاب، عباسه، خدا ننداسه"!ا آخر هر وقت من و مانا تابش می دهیم برایش تاب تاب عباسی می خوانیم. حالا دیگر بلبل زبان من شعر هم می خواند.ا

Wednesday, September 3, 2008

Monday, September 1, 2008

آبشار نیاگارا

خاله گفته که از خاطرات آبشار نیاگارا بنویسم. یک روز آفتابی قشنگ که خیلی بهمون خوش گذشت. کلی هم همگی منتظر دیدن عکس العمل رادین در اولین برخورد با آبشار نیاگارا و دیدن این همه آب بودیم. رادین وقتی آبشار را دید یک کم بهش نگاه کرد و بعد از اینکه فهمید همه اش آب است، شروع کرد با انگشت اشاره کردن به آبشار و گفتن "تو، تو" که یعنی اینکه برم توی آب! وقتی خاله بهش گفت قلدر تو که نمی تونی بری اون وسط، دستایش را به هم مالید و گفت صابون! ت
پی نوشت: خاله، رادین یک عکس تکی با آبشار نیاگارا برای وبلاگش با دوربین شما داشت، ولی من ندیدمش؛ تو چی؟!ا