داشتم سريال مى ديدم،رسيد به صحنه تيراندازى. آوين برگشت رو به من و گفت: مامان، كشت!
حالا هم كه آخر هفته با رادين و سليم بازى كرده است، نتيجه اش اين شده است كه ديروز وقتى مى خواست ازم دلبرى كند، انگشت اشاره اش را رو به من مى گرفت و مى گفت: پوفففف و بعد دستش را با ژست تيراندازها مى برد بالا و البته بعدش هم يكى از آن لبخندهاى معروفش را مى زد.
صبح داشت با باباش حرف مى زد و من مى شنيدم. "بدوئم، سليم بكشم! برم ددر، بكشم!"
راستى نوشته بودم دو سه ماه پيش خدا به بابايى رحم كرد و قبل از اينكه خانه را به مقصد فرودگاه ترك كند، از سنگينى كيفش تعجب كرد و در كمال حيرت ديد آوين تفنگ اسباب بازى فلزى برادرش را داخل كيف گذاشته است؟!
فعلا يك پروژه "تفنگ بد است/ ناز كن به جاى كشتن" شروع كرده ايم!
No comments:
Post a Comment