Tuesday, September 29, 2015

صداى گرد

اين خاطره مربوط به روزهاى آخر تابستان است. طبق قرارمون براى اينكه از حد مجاز كارتون ديدنش نگذرد، قبلش بايد به من خبر ميداد.

پشت تلفن به محض بيدار شدن از خواب: مى گم، مامان، كه ...
 هيچى مى خواستم سلام كنم!

پنج دقيقه بعد مكالمه هم مشغول محاسبه اين است كه در سه روز باقيمانده چطور ٥٠ صفحه آخر كتاب كار تابستانه را تقسيم كند كه تمام بشود و من غرق آن صداى گردش پشت تلفن!

No comments: