چقدر درد دارد!
تا نزديكى صبح كه دختركم تب داشت. ديشب كه تو بغلم نشسته بود، احساس مى كردم اينقدر داغ است كه من هم مى سوزم. پادردش همچنان ادامه دارد. هيچ حاضر نبود راه برود. يك اوخ اوخى هم مى كرد كه دل سنگ آب ميشد. رادونك هم در اين دو سال آخر كه دندانپزشك نبردمش، چند تا پوسيدگى پيدا كرده است كه مجبور شد پر كند و خلاصه براى آن هم كلى غصه خوردم! توپ توپم الان!
پى نوشت: باز ياد بچه هايى افتادم كه درد جدى دارند. از وقتى بچه دار شدم اصلا تحمل ديدن درد كشيدن بچه ها را ندارم.
No comments:
Post a Comment