بعدازظهر پنج شنبه بود و بابايى تازه آمده بود. درنتيجه قرار شد او اول بخوابد و من آوين را نگه دارم و بعد شيفتها را عوض كنيم. من هم آوين را بردم اتاقش و همانجا دراز كشيدم و آنقدر خوابم مى آمد كه هى پلكم مى افتاد و يك صداى ظريف هى مى گفت: مامان؟! و من بيدار مى شدم. تا بار آخر كه فكر كنم پنج دقيقه اى خواب بودم كه صداى ظريف بلند شد كه: مامان، مامان، مامان. از خواب پريدم و ديدم صاحب آن صداى ظريف، جاى شير خشك را از داخل كيفش درآورده و باز كرده است و روى يك كپه شيرخشك نشسته است. تازه با چشمهاى گرد و لبهاى آماده گريه منتظر واكنش من است. من هم طبق معمول بغلش كردم و بوسيدمش و آمدم دنبال كمك! ديدم خبرى از رادين و شهين خانم نيست، رفتم اتاق رادين و ديدم بر اثر يك الهام آنى، كل كشوهاى ميز تحريرش را ريخته است روى زمين و شهين خانم را صدا كرده است كه اضافه ها را دور بريزد. در حالى كه سعى مى كردم خونسردى خودم را همچنان حفظ كنم، دنبال جارو به آشپزخانه آمدم و حدس مى زنيد چه ديدم؟ كيكى كه رادين هوس كرده بود بپزد و شهين خانم هم گفته بود كمكش مى كند، در حد سه تا تخم مرغ همزده و يك كيسه پودر كيك باز شده داشت به من چشمك مى زد!
هيچ مى دانستيد استفاده از همزن برقى براى درست كردن كيك مى تواند به اندازه جيغ زدن آدم را سبك كند؟ راستى بفرماييد كيك!
2 comments:
يه عكس از صاحب اون صداي ظريف روي كپه شير خشكش ميذاشتي اينجا :D
ديگه اينقدرم به خودم مسلط نبودم!
Post a Comment