رادين اول بهمنماه 1385 معناي زندگي من و پدرش را وسعت داد. آغاز اين وبلاگ به مناسبت يكسالگي او بود و اينك با پيوستن آوين به ما، زندگي ما و وبلاگ خاطراتمان كامل خواهد شد
مامان فاطى كه داشت مى رفت خانه شان، براى رادين نامه خداحافظى نوشت. وقتى رادين از مدرسه برگشت بهم گفت. پرسيدم خوب چى بود متنش؟ گفت اولش سلام و اينا بود و آخرش هم خداحافظى. بقيه اش رو هم نمى تونم بگم. فكر كردم مى خواهد حريم خصوصيش حفظ شود. چند ساعت بعد نامه را آورد كه خط وسطش را برايش بخوانم. تازه فهميدم دستخط آدم بزرگها را نمى تواند بخواند! اينقدر خوب كتاب مى خواند كه يادمان مى رود كلاس اولى است!ا
آوين كم كم گردنش را مى گيرد. در اين سن خيلى تغييرات بچه ها به چشم مى آيد. ديروز كه جورابش را پايش كردم و ديدم كوچك شده است، يادم آمد كه برايش بزرگ بود. هنوز سه ماه نشده آدم يادش مى رود كه چقدر اين فرشته ها موقع تولد نقلى هستند:)ا
كوچولويه لم داده است رو صندليش و سعى دارد دستهايش را كه مامان بدجنسش در دستكش پوشانده است، بخورد! هر از گاهى هم يك صدايى از سر رضايت در مى آورد. بزرگه هم دارد در اتاقش بازى مى كند و منتظر است فيلم من تمام شود تا اول برايش ديكته بگويم و بعد حافظه بازى كنيم. قرار شده است روزهايى كه كار زياد نداريم، با هم بازى كنيم؛ لگو، حافظه يا چيزهايى شبيه آن. امسال چهار ماه و يا آنطور كه خودش حساب كرده است ١٢٤ روز تعطيل است. پيشنهادى براى جلوگيرى از خل شدن خودش و خودم نداريد؟!ا