با بابا و مامان بزرگش رفته بودند كافى شاپ. قبلش از پولهايش برداشت كه خريد كند. وقتى برگشتند، تا در را باز كردم، هديه ام را گرفتم:*ا
Tuesday, April 29, 2014
Monday, April 21, 2014
وقتي خودش تصميم مى گيرد
آوين را از روى تشك عروسك دارش برداشتم، اوقاتش تلخ شد و شروع كرد به گريه. برگرداندمش سر جايش، خنديد!ا
Tuesday, April 15, 2014
يكى از لحظه هاى زيباى من
الان كنار من روى تخت خوابيده است. موقع خواب دست هاى كوچولويش را بالا مى برد. كمى لاى چشمهايش را باز كرده است، لبخند مرا مى بيند. به من لبخند مى زند و دوباره خوابش عميق مى شود. ا
يك رازدار واقعى
رادين امروز تا من را ديد گفت: ما در كلاس زبان يك راز داريم. پرسيدم چيه و جواب داد كه نمى تواند بگويد چون يك راز است. قبول كردم، ولى باز خودش گفت: فقط يك كمش را مى گويم. ما براى آخر سال داريم يك كارى مى كنيم، ولى نمى گم چيه. من اونجا يك ميمون هستم؛ خودتون بايد حدث بزنيد!!ا
Wednesday, April 2, 2014
Subscribe to:
Posts (Atom)